من دردم نادانی است
چهارشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۳، ۰۱:۱۴ ق.ظ
انسان چیست و هدفش چیست؟
درد دارم.
درد دارم و نمی دانم دردم چیست.
پس... چرا می دانم .
دردم نادانی است .
من نه از نادانی خلق بیزارم و نه از بد زمان و نه از از دست دادن بدن و نه از ... هیچ
هیچ چیز برای من آنقدر ناگوار نیست که نادانی است.
بلکه هر چه که ناگوار است از نادانی است.
پس من از سیاهی و ظلمت می ترسم.
آنجا که خرشید غروب کرده و ... نه ، خورشید که غروب کردنی نیست . من پشتم به اوست.
من از بی نوری می ترسم و بی نوری جایی است که خدا نباشد و چون خدا هست ، من از نبود خود می ترسم. از دور شدن از خدا ، از دور شدن از خود.
من دردم نادانی است.
من می چرخم و می خواهم ولی نمی دانم چه می خواهم و برای چه می چرخم.
نمی دانم .
می دانم و نمی دانم.
و برای همین سوال "چرا" را همیشه همراه دارم.
چرا این؟ چرا آن ؟ چرا این نه ؟ چرا آن نه ؟ چرا اینطور؟ چرا ؟ اصلا چرا به چرا و چرا به همه چیز و چرا به خودم.
چرا؟
چرا هنگامی است که نادانی با دانش می آمیزد و به شکل هم در می آیند و آمیخته می شوند ، همچو آمیزش دو دریا.
مدام می پرسم چرا.چرا . چرا ...
چرا سوال در ذهن من است؟
چه کسی می تواند این را جواب دهد؟
چرا اینجا هستم و چرا از اینجا می روم...
چرا؟
چرا بین من و دانش و دانا جدایی افتاده و چرا حرکت وجود دارد؟
چرا؟
در این شب سیاهم گم گشته راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
درد دارم.
درد دارم و نمی دانم دردم چیست.
پس... چرا می دانم .
دردم نادانی است .
من نه از نادانی خلق بیزارم و نه از بد زمان و نه از از دست دادن بدن و نه از ... هیچ
هیچ چیز برای من آنقدر ناگوار نیست که نادانی است.
بلکه هر چه که ناگوار است از نادانی است.
پس من از سیاهی و ظلمت می ترسم.
آنجا که خرشید غروب کرده و ... نه ، خورشید که غروب کردنی نیست . من پشتم به اوست.
من از بی نوری می ترسم و بی نوری جایی است که خدا نباشد و چون خدا هست ، من از نبود خود می ترسم. از دور شدن از خدا ، از دور شدن از خود.
من دردم نادانی است.
من می چرخم و می خواهم ولی نمی دانم چه می خواهم و برای چه می چرخم.
نمی دانم .
می دانم و نمی دانم.
و برای همین سوال "چرا" را همیشه همراه دارم.
چرا این؟ چرا آن ؟ چرا این نه ؟ چرا آن نه ؟ چرا اینطور؟ چرا ؟ اصلا چرا به چرا و چرا به همه چیز و چرا به خودم.
چرا؟
چرا هنگامی است که نادانی با دانش می آمیزد و به شکل هم در می آیند و آمیخته می شوند ، همچو آمیزش دو دریا.
مدام می پرسم چرا.چرا . چرا ...
چرا سوال در ذهن من است؟
چه کسی می تواند این را جواب دهد؟
چرا اینجا هستم و چرا از اینجا می روم...
چرا؟
چرا بین من و دانش و دانا جدایی افتاده و چرا حرکت وجود دارد؟
چرا؟
در این شب سیاهم گم گشته راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
- ۹۳/۰۴/۰۴