وبلاگ محمد حسین

پیوندهای روزانه
آخرین نظرات
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر افسانه محمد حسین» ثبت شده است

جز مسخره نیست، جز عشق که هست
با سرخوشی اش جهانی انداخته دست
ای کاش که از دل طبیعت برهد
این طفل پاکی که با گِل بنشست

با مهر خودش ودیعه بنهاد مرا
بنهاد و بکاشت در این پاک سرا
آید ز آسمان مهربانش باران
تا باز برد به سوی خود حاصل کار

گویند به من که نیست هیچ پروانه
ما چو کرم زمانیم و زمین هم خانه
از حرف بدان سخت به خود پیله شدم
صدف بشکنم آخر ، برون دهم دردانه

افسانه به جهان نیست افسانه کجاست؟
افسانه منم ، گمان کردم که به جاست
دان چاره ی نسیان انسانیت است
چون کج برود جلوه کند قامت راست

قامت قائم قوم بدان که بی مقدار است
بر غیر غاضب ، قوی و قادر و قهار است
از خشم و وحشتش هزار بخواندند مرا
لیک آن هم مسبوق به مهر یار است

هزار تبر برداشته استاد از پی من
تا ریشه زند بیاندازد آزادی من
ولی به اندرون می دانم هرس است
زشت زداید ،زنده کند زیبایی من


(شعر افسانه از محمد حسین)

  • محمد حسین