وبلاگ محمد حسین

پیوندهای روزانه
آخرین نظرات
نویسندگان

۸۳ مطلب توسط «محمد حسین» ثبت شده است

سکانس پنجم ) امام خمینی (ره) شاعری ذوقی مسلک

ما را رها کنید در این رنج بی حساب
با قلب پاره پاره و با سـینه ای کباب

عمری گذشت در غم هجران روی دوست
مرغم درون آتش و ماهـــی بــــــرون آب

حالی نشد نصیبم از این رنج و زندگی
پیری رسید غرق بطالت پس از شباب

از درس و بحث و مدرسه ام حاصلی نشد
کـــــی می توان رسید به دریا ازین ســـراب

هرچـــه فراگرفتم و هرچـــه ورق زدم
چیزی نبود غیر حجابی پس از حجاب

هان ای عزیز فصل جوانی به هوش باش
در پیری از تو هیچ نیاید به غیر خـــواب

این جاهلان کــــه دعوی ارشاد مـــی کنند
در خرقه شان به غیر "منم" تحفه ای میاب

ما عیب ونقص خویش و کمال و جمال غیر
پنهان نمـــوده ایم چو پیــــــری پس خضاب

دم بر نیار و دفتر بیهوده پاره کن
تا کی کلام بیهده گفتار ناصواب


  • محمد حسین

سکانس چهارم ) صبر، پشتکار و تحمل امام

امام یک شبه اینجا نرسید . او چندین سال صبر کرد و در کوره و کارگاه زمان و عصر خودش را تربیت کرد . مدت ها طول کشید تا سخنش را به گوش جان مردم رسانید . سال ها زمان برد تا حکومت فاسد پهلوی را که هر روز ریشه اش را بیشتر در تن ملت می دواند بیرون کرد .

بعد از اینکه انقلاب پیروز شد ، نوبت معاندین و مخالفین بود که از چپ و راست و از پشت خنجر بکشند و بدنه ی انقلاب را اصلاح کنند .

و بعد از همه صدام . مرد خونریزی که به مردم کشور خودش هم رحم نمی کرد و سفاک و بی رحم و نادان بود .

8 سال امام در چنین شرایطی تحمل کرد و با صبر و شکیبایی و پایمردی پیش رفت و انقلاب را پیش راند .

کمتر کسی پیدا می شود که به آرمانی عقیده داشته باشد و برای پیروزی و شکوفایی آن چند ده سال عمرش را بتواند صبر کند و آهسته آهسته آن را پیش براند .

  • محمد حسین

سکانس سه ) امام خمینی (ره) در خانواده

یک سکانسی واقعا از امام هست که دخترشان یا عروسشان از امام فیلم می گیرند ، در حالی که حاج احمد آقا پسرشان دارند سرشان را اصلاح می کنند .

سخت است باور کردن اینکه این امام همان امامی است که می ایستاد روبروی شاه و آن خطبه های کوبنده را قرائت می کرد . همان امامی که استحکام و وقار و جذبه از چهره شان موج می زد ...

حالا ببین چه مهربانانه با فرزندانش رفتار می کند.

می خندد ، می بوسد ، شوخی می کند ، مهربانی می کند ، نوه اش را ، عروسش را ، فرزندش را ... حتی مومنینی که به دستبوسش می آیند و برایش گریه می کنند ...

  • محمد حسین

سکانس دو ) امام خمینی (ره) مردی شجاع ، دلاور ، قوی و حاکم

قبل از انقلاب تعدادی از مامورین شاه به حوزه ای علمیه می ریزند تا آنها را بخاطر جسارتشان ادب کنند ، میریزند و می شکنند و بهم می ریزند و تفتیش می کنند و صدایشان را بلند می کنند و رجز می خوانند و خوار می کنند .

مامورین آن زمان شاه هم هر کدام برای خودشان قدرتی و جذبه ای داشتند .

می کشتند ، می زدند ، دستگیر می کردند و کسی جرات نداشت به ایشان حرفی بزند .

اصلا این حوزه ( یعنی حوزه های امنیتی و نظامی ) حوزه ای نبود که قانون بردار باشد .

بر می گردیم به حوزه . مامور شاه ایستاده وسط حوزه و حین اینکه به سربازان دستور داده آنجا را به هم بریزند و بگردند ، خودش آن وسط سخنرانی می کند و جبن جماعت را هویدا می کند و همه از ترس خشکشان زده که در این حال طلبه ای جوان از دور می آید ، نزدیک و نزدکی تر می شود تا به کنار مامور می رسد . آرام و  متین حرکت می کند و وقتی به مامور رسید یک کشیده به صورت مامور می زند .


این است ترس از خدا .

کسی که ترس خدا در دل دارد ، از هیچ موجودی ، کوچک باشد یا بزرگ نمی ترسد.

 

نمونه ای دیگر از شجاعت امام زمانی بود که می ایستاد جلوی شخص اول مملکت ، همانی که ساواکش رعب جان مخالفینش بود ، همانی که از کشتن هزاران همنوع و هموطن ابایی نداشت . امام در برابر این شخص می ایستاد و می گفت نادان ، می خواهم اصلاحت کنم . با اسرائیل دوستی نکن ، او دوست تو نیست ، با مردم کشورت باش ...

  • محمد حسین

سکانس یک ) امام خمینی و سیاست

عده ای از دیپلمات های شوروی بزرگ به نزد امام می آیند تا جوابی هوشمندانه و خوار کننده و یا پیشنهادی از سر تتمیع و تهدید به امام ارائه کنند . آمدند و با دید دنیوی و عرف خودشان نزد امام رسیدند و قدری خواندند از جواب نامه امام را ... ولی امام سخنشان را قطع کرد . بلند شد و رفت و قبلش گفت ، من قصدم سیاست بازی نیست ! من خیر و صلاح شما را می خواستم .

این ادبیات معمول سیاسی جهان نبوده و نیست.

 

امام یک سیاستمدار و یک مرد سیاست بود و از قضا از موفق ترین آنها هم بود . بوده اند و هستند سیاستمداران و متفکرانی که با مکتب های فکری و یا سیاسی گوناگون پای به این عرصه گذاشتند و پیشروی های زیادی کردند . لنین و استالین و مارکس و راسل و ...

با جنایت و با دغل کاری و با این فکر که هدف وسیله را توجیه می کند هر کدام آمدند و گندی به این عالم زدند و بخشی کندند و رفتند .

اما امام فرق می کرد ، او با آن چشم های نافذش در دشمنان خوف و در دوستان قوت قلب بود .

او سیاست ساده و محکمی داشت و می توان گفت سیاستش در یک کلام این بود: اطاعت امر خدا .

امام در این سیاست درس ها به محققین و متفکرین عالم سیاست داد که حالا حالا ها باید بروند کشف کنندش . مردی که هم چهره ی کاریزماتیک داشت و هم شخصیتی دینی بود . مردی که هم خوف داشت و هم رجا . مردی که هم دانشمند بود و هم عارف . مردی که هم وابسته ی به دنیا نبود و هم دنیا را داشت.

  • محمد حسین

من امام خمینی را دوست دارم

---------------------------------

سلام

من شیفته ی شخصیت امام خمینی هستم ، یک جورهایی الگو و امام من هست.

خیلی انسان ها هستند که از نظر شخصیتی برای من قابل احترام هستند.

استادی که در رشته ی علمی خاصی به مهارتی رسیده.

کارگری که با قدرت برای زن و بچه اش تلاش می کند.

مادری که برای فرزندانش ایثار می کند و زندگی و جوانی اش را وقف تربیت بچه ها می کند.

مومنی که با برداران و خواهرانش مهربان است.

زاهدی که دست از دنیا کشیده بخاطر اهداف پاک و بلندش

و و و

اما ، امام خمینی چیز دیگری است.

اجازه بدهید با هم نگاهی داشته باشیم به آن صحنه های زیبایی که من از ایشان دیدم:
  • محمد حسین

سلام




البته دو سه تا غلط املایی دارد که امیدوارم به بزرگی خودتان ببخشید. :mrgreen::redface:

این آهنگ با صدای سهیل نفیسی خوانده شده و زیباست .

آهنگ پخش شده از تلویزیون با صدای حمید غلامعلی را هم می توانید از اینجا دانلود کنید:

http://ch3.ir/music/collections/1192/002.mp3

  • محمد حسین
انسان چیست و هدفش چیست؟
درد دارم.
درد دارم و نمی دانم دردم چیست.
پس... چرا می دانم .
دردم نادانی است .
من نه از نادانی خلق بیزارم و نه از بد زمان و نه از از دست دادن بدن و نه از ... هیچ
هیچ چیز برای من آنقدر ناگوار نیست که نادانی است.
بلکه هر چه که ناگوار است از نادانی است.
پس من از سیاهی و ظلمت می ترسم.
آنجا که خرشید غروب کرده و ... نه ، خورشید که غروب کردنی نیست . من پشتم به اوست.
من از بی نوری می ترسم و بی نوری جایی است که خدا نباشد و چون خدا هست ، من از نبود خود می ترسم. از دور شدن از خدا ، از دور شدن از خود.
من دردم نادانی است.
من می چرخم و می خواهم ولی نمی دانم چه می خواهم و برای چه می چرخم.
نمی دانم .
می دانم و نمی دانم.
و برای همین سوال "چرا" را همیشه همراه دارم.
چرا این؟ چرا آن ؟ چرا این نه ؟ چرا آن نه ؟ چرا اینطور؟ چرا ؟ اصلا چرا به چرا و چرا به همه چیز و چرا به خودم.
چرا؟
چرا هنگامی است که نادانی با دانش می آمیزد و به شکل هم در می آیند و آمیخته می شوند ، همچو آمیزش دو دریا.
مدام می پرسم چرا.چرا . چرا ...
چرا سوال در ذهن من است؟
چه کسی می تواند این را جواب دهد؟
چرا اینجا هستم و چرا از اینجا می روم...
چرا؟
چرا بین من و دانش و دانا جدایی افتاده و چرا حرکت وجود دارد؟
چرا؟

در این شب سیاهم گم گشته راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
  • محمد حسین
چرا دیدن من با چشم نیست؟
سلام
• برای اینکه هنگامی که من می خوابم باز هم می توانم ببینم.
• برای اینکه از نظر تجربی اعتقاد دارند که انوار و اشکال پس از برخورد به چشم به امواج الکتریکی تبدیل می شوند .
o و مغز آن امواج الکتریکی را مورد تجزیه و تحلیل قرار می دهند .
o پس من از نظر محققان مادیگرای تجربی ، اشکال و انوار و رنگ ها را نمی بینم ، بلکه سیگنال های الکتریکی را بررسی می کنم. و به آنها این همانی می گویم. و این در حالی است که من رنگ می بینم. من تفاوت ها را به صورت شکل می بینم ، در حالی که در سیگنال الکتریکی شکل نیست، رنگ نیست .
• برای اینکه من کلیات را می بینم
o بحث کلی بحث مفصلی است و بالاختصار اینطور می شود که موارد و مصادیقی چون انسان هایی خاص ( مثلا شخص زید و عمرو و بکر ) در خارج از ذهن وجود دارد ولی مفهومی مثل "انسان" به صورت کلی در خارج وجود ندارد.
o خلاصه سخن اینکه خارج از ذهن انسان هیچ چیز به جز توده های ذرات اتمی نیست ، ولی من هنگامی که نگاه می کنم اشیاء و مفاهیمی کلی مشاهده می کنم .
در کل دانشمندان مادی گرا هم می دانند که چشم بدن انسان نقشی بیشتر از ابزار برای بدن ایفا نمی کند .
یا علی
  • محمد حسین
چرا من مغز نیستم؟
سلام
• من مغز نیستم چون مغز یک واحد نیست ، بلکه میلیون ها واحد است و من یکی هستم
• من مغز نیستم چون مغز بخش هایی ازش کم می شود و بعد من همان می مانم که بودم.
• مغز عضو دارد و مرکب است و من ندارم بسیطم و یکپارچه.
• اگر قرار باشد من مغز باشم سوال وجود دارد که آیا من یک سلول از مغز هستم ؟ آیا من تک تک سلول های مغز هستم ؟ آیا کلیت سلول های مغز هستم یا بخشی از آن هستم؟
اگر یک سلول باشم که باید دید آن کدام سلول است و اگر تعدادی از سلول ها باشم نیز همینطور . بعد که مشخص شد می پرسیم آیا با برداشتن یک عدد سلول از مغز در من تغییر بوجود می آید یا نه ؟ ( توجه شود که اگر من مغز باشم باید عینا همان تغییراتی که در مغز بوجود می آید در من هم بوجود بیاید ، مثلا اگر یکی از ده میلیارد سلول کم شد ، من هم یک ده میلیاردیم کم شوم ، نه اینکه بدن من فلج شود ، نه اینکه یکباره من ارتباطم با دنیا قطع شود ، نه اینکه کور و کر شوم )
حال می گوییم که اگر من تک سلولی خاص از مغز باشم یا اینکه تک تک سلول های مغز باشم یا تعدادی خاص از مغز باشم ( مثلا سلول های ناحیه ی پیشانی ) ، در این صورت با انجام این آزمایش تجربی معلوم می شود که من آن نیستم. چون تغییر عینا در من بوجود نیامده است.
اگر هم گفته شود که من کلیتی از سلول ها هستم ، علاوه بر مورد فوق باید گفت که کلی اصلا چیزی نیست که در خارج وجود داشته باشد . کلی یک فهم است ، یک درک است وگر نه در خارج همه چیز اتم است و مولکول و ... ، بلکه همین اتم و مولکول نیز نیست ، چرا که اینها فهمشان وابسته به فهم کلی است و باید تنها چیزی باشد که بسیط باشد . بلکه وجود او نیز درونی است که بماند...
یا علی
  • محمد حسین