وبلاگ محمد حسین

پیوندهای روزانه
آخرین نظرات
نویسندگان

۵ مطلب با موضوع «شعر :: شعر های خودم» ثبت شده است

تو زنده ای که زنده را به غیر خود ندیده ای  // تو زنده ای که مرده ای گردانده ای به زنده ای

تو زنده ای که زندگی به روی تو افکنده پی // بی نظرت چو مردگان با دم تو چو نای نی

تو زنده ای زیبای من بر من نگر ای جان من // تا جان بگیرم من ز آب و جان دهی با نان من

هم جان من هم جان جان هم جنبندگان و هم جهان // جلوه ای از جلال توست وز جایگاهت این مکان

تو زنده ای و غیر تو در پیش تو چون مرده ای // مرده چه داند حال خود؟ خود وصف آنان کرده ای

این مردگان در نزد تو چون عروسک بر بچه ای // این جان آنان جان توست بر هر که باشد نفخه ای

گر گرد آید گردون به گود گوید دگر نه ز فتوای توست // چون بکنند چون آن نای گلو، هم گشته از فتوای توست

تو زنده ای که زنده را در غیر خود ندیده ای // بر هر چه حی بوده است قید لا الا (هو) زده ای
  • محمد حسین

خدایا کفر نمی گویم

پریشانم

چه می خواهی تو ازجانم

مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی

خداوندا

خداوندا تو مسئولی

خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است

چه رنجی می کشد انکس که انسان است و از احساس سرشار

است.
--------------------------------------
نه
-------------------------------------
خداوندا کفر نمی گویم
چه می خواهی تو از جانم
بگو تا دهم آن را
ولو اینکه جان بازم
مرا بی آنکه خود خواهم،
اسیر عشق خود کردی
خداوندا
خداوندا
تو مهربانی
تو می دانی
تو می دانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است.
چه عشقی می کند آن کس
که انسان است
و از مهرت سرشار سرشار است.
خداوندا برای هر چه با من کردی ،
برای هر آنچه بر سرم درآوردی ،
برای خوشی های جانانه،
برای خنده های کودکانه،
برای ظلم ها و غم هایت.
برای رنج های بی پایان...


ممنونم


خداوندا یک عمر ممنونم.

نمی دانستم
و می دانم
خداوندا بسیار ممنونم.


یک دل سیــــــــر ممنونم.



به قول یکی از دوستان "خدایا خیلی مرسی"
خیلی خیلی

  • محمد حسین

بنده حتی شده با زور تو را می خواهم // میل اغیار ندارم چون تو را می یابم

گر برانی و نخواهی و نگیری ام هیچ // چون ندارم دگری، باز به تو روی آرم

شوق دیدار تو بر هوس در دل نیست // جلوه ی اندک رازی است ز تو می دانم

بی رخ ماه منیرت به چه شب روز کنم؟ // حول ظلمتکده ی حال خودم حیرانم

گدایان مال و ملکت را بر رباید بوی زر // فقر عشقم من و   ناز تو را می خوانم

سخره گیرند مرا که ندارم جز عشوه // آری ، و به همین هدیه ی تو مــــی بالم

مقصدم بس بعید و معبرم پر ز خار // چشم بستم... ، در هوایت مرکبم می رانم

تا چه پیش آید و با من چون کنی... // هر چه خواهی بکنم ، سر بنهم ، دل بازم

دل در این دولت دنیای دنی قابل نیست // دینم به دارا می دهم ، در عوضش نستانم

بنده حتی شده با زور تو را می خواهم // ز میل خود رسته ام ، میل تو را می خواهم


شعری بود که در سایت هم میهن یکی از بچه ها مصرع اول را گفته بود و مصرع دوم را می خواست و دیدم قشنگ است ، باقی اش را هم سرودم.

  • محمد حسین

جز مسخره نیست، جز عشق که هست
با سرخوشی اش جهانی انداخته دست
ای کاش که از دل طبیعت برهد
این طفل پاکی که با گِل بنشست

با مهر خودش ودیعه بنهاد مرا
بنهاد و بکاشت در این پاک سرا
آید ز آسمان مهربانش باران
تا باز برد به سوی خود حاصل کار

گویند به من که نیست هیچ پروانه
ما چو کرم زمانیم و زمین هم خانه
از حرف بدان سخت به خود پیله شدم
صدف بشکنم آخر ، برون دهم دردانه

افسانه به جهان نیست افسانه کجاست؟
افسانه منم ، گمان کردم که به جاست
دان چاره ی نسیان انسانیت است
چون کج برود جلوه کند قامت راست

قامت قائم قوم بدان که بی مقدار است
بر غیر غاضب ، قوی و قادر و قهار است
از خشم و وحشتش هزار بخواندند مرا
لیک آن هم مسبوق به مهر یار است

هزار تبر برداشته استاد از پی من
تا ریشه زند بیاندازد آزادی من
ولی به اندرون می دانم هرس است
زشت زداید ،زنده کند زیبایی من


(شعر افسانه از محمد حسین)

  • محمد حسین

در این گود بی سامان که نادانی بدترین درد است

به سوز خارج مبتلا گشتم و لیکن اندرون سرد است

 

مرا رنج ها بسیار است ز حسرت ها و خسران ها

ولی این سخت افتاده است که گویند استخوان گَرد است

 

ز ترس و غم و کسلت تا به کی چنین مانی؟

که از غفلت شکست پاداش و کوشش را ثمر برد است

 

بسی این سو و آن سو رفتن ، کجا جستی حقایق را

که خود دانی آن ناپیدا چو خورشید شبگرد است

 

بدان ای پسر بچه که در دنیای بینش ها

به دیدن ها نیابی اش که بیننده در پرده است

 

بسی چشم بستن ها و از بازی ها برون گشتن

که خدا آخر هر خود ، و مردن اوج یک مرد است

 

بدان آخر هم اکنون است که هستی هست و نیستی نی

آنچه مانده همه نور و باطل عاقبت طرد است

 

پس  نرفتن ، نگشتن ، نبودن ، نباید ، بباید

که غفلت ذکر زاید و کوری بینش فرد است

 

تهی بودن ای غافل اگر چه در تو یک ننگ است

کمال دریای الوان که یکی سبز و یکی زرد است

 

محمد حسین 930407

  • محمد حسین