وبلاگ محمد حسین

پیوندهای روزانه
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۸ مطلب با موضوع «محمد حسین» ثبت شده است

سکانس سه ) امام خمینی (ره) در خانواده

یک سکانسی واقعا از امام هست که دخترشان یا عروسشان از امام فیلم می گیرند ، در حالی که حاج احمد آقا پسرشان دارند سرشان را اصلاح می کنند .

سخت است باور کردن اینکه این امام همان امامی است که می ایستاد روبروی شاه و آن خطبه های کوبنده را قرائت می کرد . همان امامی که استحکام و وقار و جذبه از چهره شان موج می زد ...

حالا ببین چه مهربانانه با فرزندانش رفتار می کند.

می خندد ، می بوسد ، شوخی می کند ، مهربانی می کند ، نوه اش را ، عروسش را ، فرزندش را ... حتی مومنینی که به دستبوسش می آیند و برایش گریه می کنند ...

  • محمد حسین

سکانس دو ) امام خمینی (ره) مردی شجاع ، دلاور ، قوی و حاکم

قبل از انقلاب تعدادی از مامورین شاه به حوزه ای علمیه می ریزند تا آنها را بخاطر جسارتشان ادب کنند ، میریزند و می شکنند و بهم می ریزند و تفتیش می کنند و صدایشان را بلند می کنند و رجز می خوانند و خوار می کنند .

مامورین آن زمان شاه هم هر کدام برای خودشان قدرتی و جذبه ای داشتند .

می کشتند ، می زدند ، دستگیر می کردند و کسی جرات نداشت به ایشان حرفی بزند .

اصلا این حوزه ( یعنی حوزه های امنیتی و نظامی ) حوزه ای نبود که قانون بردار باشد .

بر می گردیم به حوزه . مامور شاه ایستاده وسط حوزه و حین اینکه به سربازان دستور داده آنجا را به هم بریزند و بگردند ، خودش آن وسط سخنرانی می کند و جبن جماعت را هویدا می کند و همه از ترس خشکشان زده که در این حال طلبه ای جوان از دور می آید ، نزدیک و نزدکی تر می شود تا به کنار مامور می رسد . آرام و  متین حرکت می کند و وقتی به مامور رسید یک کشیده به صورت مامور می زند .


این است ترس از خدا .

کسی که ترس خدا در دل دارد ، از هیچ موجودی ، کوچک باشد یا بزرگ نمی ترسد.

 

نمونه ای دیگر از شجاعت امام زمانی بود که می ایستاد جلوی شخص اول مملکت ، همانی که ساواکش رعب جان مخالفینش بود ، همانی که از کشتن هزاران همنوع و هموطن ابایی نداشت . امام در برابر این شخص می ایستاد و می گفت نادان ، می خواهم اصلاحت کنم . با اسرائیل دوستی نکن ، او دوست تو نیست ، با مردم کشورت باش ...

  • محمد حسین

سکانس یک ) امام خمینی و سیاست

عده ای از دیپلمات های شوروی بزرگ به نزد امام می آیند تا جوابی هوشمندانه و خوار کننده و یا پیشنهادی از سر تتمیع و تهدید به امام ارائه کنند . آمدند و با دید دنیوی و عرف خودشان نزد امام رسیدند و قدری خواندند از جواب نامه امام را ... ولی امام سخنشان را قطع کرد . بلند شد و رفت و قبلش گفت ، من قصدم سیاست بازی نیست ! من خیر و صلاح شما را می خواستم .

این ادبیات معمول سیاسی جهان نبوده و نیست.

 

امام یک سیاستمدار و یک مرد سیاست بود و از قضا از موفق ترین آنها هم بود . بوده اند و هستند سیاستمداران و متفکرانی که با مکتب های فکری و یا سیاسی گوناگون پای به این عرصه گذاشتند و پیشروی های زیادی کردند . لنین و استالین و مارکس و راسل و ...

با جنایت و با دغل کاری و با این فکر که هدف وسیله را توجیه می کند هر کدام آمدند و گندی به این عالم زدند و بخشی کندند و رفتند .

اما امام فرق می کرد ، او با آن چشم های نافذش در دشمنان خوف و در دوستان قوت قلب بود .

او سیاست ساده و محکمی داشت و می توان گفت سیاستش در یک کلام این بود: اطاعت امر خدا .

امام در این سیاست درس ها به محققین و متفکرین عالم سیاست داد که حالا حالا ها باید بروند کشف کنندش . مردی که هم چهره ی کاریزماتیک داشت و هم شخصیتی دینی بود . مردی که هم خوف داشت و هم رجا . مردی که هم دانشمند بود و هم عارف . مردی که هم وابسته ی به دنیا نبود و هم دنیا را داشت.

  • محمد حسین

من امام خمینی را دوست دارم

---------------------------------

سلام

من شیفته ی شخصیت امام خمینی هستم ، یک جورهایی الگو و امام من هست.

خیلی انسان ها هستند که از نظر شخصیتی برای من قابل احترام هستند.

استادی که در رشته ی علمی خاصی به مهارتی رسیده.

کارگری که با قدرت برای زن و بچه اش تلاش می کند.

مادری که برای فرزندانش ایثار می کند و زندگی و جوانی اش را وقف تربیت بچه ها می کند.

مومنی که با برداران و خواهرانش مهربان است.

زاهدی که دست از دنیا کشیده بخاطر اهداف پاک و بلندش

و و و

اما ، امام خمینی چیز دیگری است.

اجازه بدهید با هم نگاهی داشته باشیم به آن صحنه های زیبایی که من از ایشان دیدم:
  • محمد حسین
انسان چیست و هدفش چیست؟
درد دارم.
درد دارم و نمی دانم دردم چیست.
پس... چرا می دانم .
دردم نادانی است .
من نه از نادانی خلق بیزارم و نه از بد زمان و نه از از دست دادن بدن و نه از ... هیچ
هیچ چیز برای من آنقدر ناگوار نیست که نادانی است.
بلکه هر چه که ناگوار است از نادانی است.
پس من از سیاهی و ظلمت می ترسم.
آنجا که خرشید غروب کرده و ... نه ، خورشید که غروب کردنی نیست . من پشتم به اوست.
من از بی نوری می ترسم و بی نوری جایی است که خدا نباشد و چون خدا هست ، من از نبود خود می ترسم. از دور شدن از خدا ، از دور شدن از خود.
من دردم نادانی است.
من می چرخم و می خواهم ولی نمی دانم چه می خواهم و برای چه می چرخم.
نمی دانم .
می دانم و نمی دانم.
و برای همین سوال "چرا" را همیشه همراه دارم.
چرا این؟ چرا آن ؟ چرا این نه ؟ چرا آن نه ؟ چرا اینطور؟ چرا ؟ اصلا چرا به چرا و چرا به همه چیز و چرا به خودم.
چرا؟
چرا هنگامی است که نادانی با دانش می آمیزد و به شکل هم در می آیند و آمیخته می شوند ، همچو آمیزش دو دریا.
مدام می پرسم چرا.چرا . چرا ...
چرا سوال در ذهن من است؟
چه کسی می تواند این را جواب دهد؟
چرا اینجا هستم و چرا از اینجا می روم...
چرا؟
چرا بین من و دانش و دانا جدایی افتاده و چرا حرکت وجود دارد؟
چرا؟

در این شب سیاهم گم گشته راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
  • محمد حسین


سلام

من محمد حسین هستم.

متولد 64 هستم ، 189 قد و 91 کیلوگرم وزن دارم. این هم رایانامه ام هست : mhjmail@gmail.com

بیشتر علاقه مندی هایم هم در زمینه ی دین (فلسفه و عرفان) هست .

البته به سایر مطالبی که بالا ( تو منوی سایت ) نوشتم هم علاقه دارم.

ولی عمده علاقه ام دین هست .

دین را دوست دارم ، نه از این جهت که باید دوست داشت.

نه از این جهت که یک موجودی به اسم خدا در یک جایی گفته و من باید انجام بدم.

نه از این جهت که مجبورم و باید این راه را بروم.

نه بخاطر حوری و پری و باغ و رودی عین اینهایی که الان هم شاید خیلی ها داشته باشند.

البته اگر دوزخ را از نزدیک احساس می کردم و یا بهشت را از نزدیک می دیدم شاید جلب آنها می شدم ولی خدا را سپاس که آنها از من دور هستند و من بخاطر آنها دین را نمی خواهم.

دین را می خواهم چون واقعا به آن نیاز دارم.

من محتاج دین هستم.

من گمشده ای دارم که تنها دین با قدرت و معرفتش می تواند به من بدهد.

گمشده ای دارم که روز و شب آن را می پویم و در کوی و برزن آن را می بویم و در هیچ شهری نمی جویم.

تنها امیدم محمد رسول الله ص است.

تنها امیدم اوست.


گم شده ی من مال و منال دنیا نیست . اینها خیلی خوب هستند ولی ...

ولی گم شده ی من بزرگ تر است.

گم شده ی من کل زمین و آسمان نیست ، گم شده ی من خیلی بزرگ تر از این حرف هاست.

من خودم را گم کرده ام.

من به دنبال خدا می گردم.

خودی که من گم کرده ام بسی بزرگ تر از صحرا ها و کوه هاست ، خودی که می جویم بسی عظیم تر از کل ملک و ملکوت است .

و تا نیابمش گریانم.

حیرانم.

می خندم ولی خنده ام تلخ است.

  • محمد حسین

می دونم ، خیلی سخته ،
الان که دارم به خودم نگاه می کنم ، می بینم یه مدتی من هم اینطور بودم...
بماند ، البته من بخاطر پسر بودنم متفاوت بودم،... بماند...
ولی باور کن ، خواهر عزیزم ، که اگه
که اگه با صداقت ، قلبت رو بگیری کف دستت و بری محضر خدا...
خدا می تونه که معجزه کنه.
خدا خیلی بزرگه
خیلی مهربونه.
معجزه می کنه ، اونم چه معجزه ای ،
علاوه بر حال و آینده ، گذشته ی آدم رو هم درست می کنه.
تمام غم ها نمیرن ، نه ، همه تبدیل میشن به شادی ، گناه ها تبدیل میشن به ثواب
خاطرات بد همه محو میشن و خاطرات خوب پیدا میشن.

فقط ، فقط اگه آدم یه بار بره پیش خدا.
بره پیش امام حسین.
بفهمه که کاراش و افکارش اشتباه بوده و
با توبه و حالت زار و گریان بره پیش خدا

و بهش بگه
ای خداااااا
غلط کردم
می خوام برگردم
ای خدا
ازت خیلی چیزای خوبی شنیدم
شنیدم ارحم الراحمین هستی
شنیدم کسی رو پس نمی زنی
شنیدم هنوزم آغوشت بازه برام
شنیدم به کسی ظلم نمی کنی
ای خدا
منو ببخش
منو بخاطر اشتباهاتم ببخش
بخاطر گمان بدی که در حقت داشتم ببخش
اومدم به درگاهت
ازت تقاضا دارم که منو از درگاهت نرونی
قول می دم که بچه ی خوبی بشم
قول می دم بنده ی خودت باشم
قول می دم که دیگه به بیراهه نرم
تو هم اگه میشه ازم رو نگردان و اجازه بده دوباره بنده ات باشم
دوباره باهات راز و نیاز کنم
دوباره بیام پیشت و با هم خلوت کنیم

یا رحیم ، تو رو به امام حسین ع ، تو رو به مصائبی که امام حسین کشید ، قسمت میدم که رنگ زندگی رو بهم برگردونی و حال خوش با تو بودن رو بهم بدی.

متشکرم

  • محمد حسین

خاطرات روزانه -921017:

بسم الله

هوووووووووووووووورررررررراااااااااااااااا!

مژده ، مژده ، امتحانات تمام شد!!!!

اینم برای خودش کابوسی بودا ، البته من که هیچی نخوندم ولی همین جوی که می داد لامصب بدجور حال آدم رو می گرفت ، از اول ترم با خودم گفته بودم ، دیگه شروع می کنم ...، دیگه شروع می کنم... ، خلاصه این رو یه چهل پنجاه بار گفتیم و ترم تموم شد!خخخخخ ، جالبش اینجاست که بازم رو حرفم مصمم بودم و حتی روزای آخر هم اراده ی جدی کرده بودم که حتما باید شروع کنم .

هیچی دیگه ، یه هفته مونده به آخر ترم برای خودم زمان بندی کردم ، الکترونیک فلان روز... ، فیزیک فلان روز ... اینقدر فصل دارن ، جزوه رو هم از فلان جا دانلود می کنم ، اصن زمان بندی کرده بودم در حد تیم ملی! ولی حیف که خواست خدا مانع شد ( همیشه موقع هایی که من خراب می کنم نمی دونم چرا خواست خدا ممانعت بعمل میاره ، یه نفر نیست تماس بگیره بگه لطفا این بخش ممانعت رو به روزهای دیگری موکول بفرمایید - با تشکر )

اصن توجه کردید؟

دخیخا ، یعنی دخیخن ها ، دخیخن وقتی که آدم می خواد درس بخونه ، هزار و یک جور "کوفت" از زمین و آسمون میریزه .

دقت می کنی می بینی حالِت اصلا مصاعد نیست ، بیشتر دقیق می شی ... نه ، انگار اصلا رنگ به رخسار نداری و الانه که بمیری ،

خلاصه می گی باید حتما استراحت کنم ،

استراحت که می کنی می بینی خوابه اصلا حالت رو جا نیاورده که هیچ یه غوزم گذاشته بالا غوزات ( قوز بالا قوزی شدی هههه:-))

باز برای اینکه حالت جا بیاد یه چرتی چیزی می زنی ... بیدار که میشی می بینی علاوه بر موارد فوق ( همون قوزی قوزیا ) کسل هم شدی( الان دیگه در این بخش به مقام قوز قوزی ِ قوزیان یا همان ابرغوز رسیدی) ، الان هم ساعت 9 شبه ، و خبر خوب اینه که شب هم قراره خوابت نبره....

خلاصه اینکه این ماجرا ادامه دارد ....

البته این موارد در روزهای عادی به هیچ وجه از یک آدمیزاده ی سالم دَر نمی شود ها!.

اینا همه از معجزات پایان ترمه!

بعهله...

حالا اینا به کنار ، دقت کردین؟؟؟؟؟

دقیقا موقع امتحانا که میشه تمام سریالای تلفیزیون جذاب میشه ، آقا اصلا شروع می کنن فوتبالای بندسلیگا رو نشون می دن ، یهو نمی دونم چی میشه باب اسفنجی میزارن در حد تیم ملی ، تمام فیلم سینمایی ها و موارد جذاب داشته و نداشته خودشون رو می خوان در عرض چند روز رو کنن !

هیچ وقت یادم نمیره

  • محمد حسین