وبلاگ محمد حسین

پیوندهای روزانه
آخرین نظرات
نویسندگان

حافظه عضله
=========================
سلام
ما با تمرین می توانیم یک عضله را بزرگ کنیم
آیا این عضله خودش خواسته که بزرگ شود؟ آیا حافظه دارد؟ آیا اراده دارد؟ آیا قوانین فیزیکی یا زیست شناسی خاصی بر او حاکم است که با کار بیشتر بزرگتر شود؟
آیا مغز به او دستور می دهد؟
آیا مغز دستور تکثیر بیشتر را به آن می دهد؟
آیا فکر این دستور را به او می دهد؟
اصلا این بزرگ شدن در چه لایه ای صورت می گیرد؟ در سطح سلول های عضله؟ در سطح مجموعه سلول های عضله (یعنی خود عضله)؟ در سطح مغز؟ در سطح فکر؟ در سطح دانش؟ در سطح چه؟ و اگر در سطح سلول نیست، چگونه این دستور از فرمانده به فرمانبر می رسد و اجرا می شود؟





  • محمد حسین

باید بررسی کنیم که چرا از میان طیف گسترده انرژی در نوع و مقدار انسان یک مقدار کوچک از آن را برگزیده است اگر محدودیت ناشی از ابزار است ، آیا بدون آن ابزارذانسان قادر به مشاهده همممممممه چیز است؟ چنانچه طبق مستند ۷ شبکه آموزش ساعت ۰ بامداد انسانی که بخشی از قرنیه محافظش برداشته شده قادر به مشاهده طیف ماورا بنفش می شود
ا اینکه محدودیت ناشی از خپد بیننده است، مثلا یک سنسور مادون قرمز مطمئنا قادر به شنیدن نیست. تا هنگامی که یک سنسور مادون قرمز است.
و مسیله بعدی اینکه چرا در مورد بعضی از این انرژی ها که فتون های مرئی می نامیمشان حسگرها متمرکز و بسیار بسیار زیاد هستند ولی در مورد حسگر های بویایی تعداد کم و در مورد حسگر های لامسه تراکم پایین را شاهدیم به صورتی که در ذهنمان می توانیم تصویری از اشیا مشاهده شده را مجسم کنیم ولی هیچگاه اشیا را بر اساس بو ها مجسم نمی کنیم.
مسیله بعدی حسی است که این حواس را می فهمد، آیا دوباره حسی لازم است که این حواس را بفهمد یا خود این حواس معادل فهمیدن هستند؟
در نمین مستندی که اشاره شد بهدجاندارانی اشاره شد که الکترومغناطیس،فرویسرخ و فرابنلش را میدیدند، چرا ما آنها را نداریم، آیا زمانی داشته ایم و بعد چون به کارمان نیامده آنها را پس زدیم؟
آیا موجودات دیگری ممکن است باشند که  این پنج حس ما نگنجند ولی در حواس دیگری جسامی داشته باشند؟
اجسام در حواس هستند؟ یا حواس در اجسام؛ یا اسنکه دو چیز مغایر در ذات و مرتبط در خاصیت هستند؟

  • محمد حسین

زیست شناسی
انسان فقط طیف مرئی ای از بی نهایت بسامد امواج فوتونی را مشاهده می کند.
آیا انسان خودش انتخاب کرده است که این ها را ببیند و غیر از این را نبیند یا اینکه ابزارش او را محدود کرده است؟
ورای این رنگ ها چیست؟ آیا بعد از بنفش رنگ دیگری است؟ آیا انسان می تواند آن را تصور کند؟ (در برنامه ای نشان می داد کسی که قسمتی از قرنیه اش را برداشته بود، ماوراء بنفش را به صورت نور سفید بسیار پر رنگ تر از هر رنگ دیگر می دیده)
آیا قبل از انتخاب و پا نهادن به "این نگرش" می دانسته است که چنین نگرشی وجود دارد؟؟؟؟؟؟؟
آیا قبل از "بینایی" می دانسته که بینایی ای وجود دارد؟

نگرش یک موجود بالاتر، یا خدا، به این امواج و انرژی ها چگونه خواهد بود؟
آیا جهان بدون در نظر گرفتن بینایی انسان، تاریک محض است؟ و این دیده انسان است که جهان را از بی معنایی در می آورد؟
آیا روشنایی محض است؟

آیا یک برگ گل می داند که خود را برای یک دیده زیبا بین (مثل زنبور عسل یا انسان) آراسته؟
آیا یک اتم می داند که چیزی به نام جاذبه وجود دارد؟ یا اینکه دارد دور چیزی می چرخد؟ اگر این دانش تنها به واسطه انسان معنی دار می شود، آیا ممکن است موجود ذی شعور دیگری این موارد را طور دیگری تفسیر کند؟ یا حتی ببیند؟ (مثلا اصلا نفهمد در جهان جاذبه ای وجود دارد، به جایش قانون دیگری را بیابد، مثلا اصلا ما را نبیند و آثاری از زندگی ما را ببیند و یا اینکه ما را به عنوان موجودات بی شعور دریابد...)

آیا گیاهان فکر می کنند؟
آیا عکس العمل گیاهان غریضی است؟
غریضه چیست؟ آیا زنده است؟ آیا تفکر است؟ آیا غریضه خودش غریضی است؟
آیا شعور منحصر به مغز است؟
آیا گونه ای از شعور ممکن است وجود داشته باشد که به تحرکات امواج الکتریکی مغزی مربوط نباشد (مثلا به چیز دیگری مثل امواج نوری بستگی داشته باشد)

چه چیز باعث شده که از بین بی نهایت حالت ممکن، من دارای این حالت شوم؟ (این حالت دید، این حالت دیده شدن...)


  • محمد حسین

آیا سخن همان فکر است؟
آیا فکر همان ما هستیم؟
آیا فکر همان مغز است؟
آیا فکر تک تک سلول های مغز است؟ مجموعه کل سلول های مغز است؟ آیا فکر نحوه ارتباط سلول های مغز است؟ آیا فکر اطلاعات روی مغز است؟
آیا فکر اندیشیده می شود؟ یا اینکه فکر تنها می شود (می آید و می شود)
آیا سخن ظاهر فکر است؟
باطن فکر چگونه است؟
آیا بدون نطق، منطق وجود دارد؟
آیا ارتباط برقرار کردن با غیر، سخن گفتن با غیر است؟
آیا هنگامی که یک کودک شروع به مشاهدات و جهانبینی های اولیه اش! می کند، دارد با اجسام سخن می گوید؟
آیا با صور ذهنی ای که از اشیاء ایجاد کرده است دارد تبادل اطلاعات می کند؟
آیا با خود دارد سخن می گوید؟

وقتی که یک نفر فکر می کند، در حقیقت چه کار می کند؟
آیا شیء را بررسی می کند؟
آیا از شیء اطلاعات جدیدی کشف می کند؟
آیا بر اساس اطلاعات جدیدی که دارد، اطلاعات جدیدی به دست می آورد؟
این اطلاعات قدیم تا قبل از این کجا بوده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آیا تولید می شود؟
آیا فکر کردن دست یابی به غیب است؟
آیا فکر، ظاهر کردن ناپیدایی های پیشین است؟
آیا فکر پلی میان دو ساحت انسانی است؟ یا (بهتر است بگوییم) قدم نهادن روی این پل است؟
آیا فکر کردن بهتر دیدن چیز ها است؟
خوب مگر قبلا همین طور بهتر نمی دید؟؟؟؟
آیا فکر کردن حرکت از جزئی و کلی به یکدیگر است؟
قرآن فکر کردن را چه طور می داند؟
خود قرآن که به فارسی معنی لغوی اش "خواندنی" است، یک نوشته است یا یک نطق یا چه؟
آیا این قرآن را خدا فرستاده که چه کنیم؟
آیا این سخن خداست؟
آیا فکر خدا هم هست؟
آیا خدا فکر می کند؟
آیا انسان در مراتب بالای خودش صاحب فکر است؟ یا از همین سخن و فکر و تغییر و حرکت هم مجرد می شود؟>
آیا فکر حرکت از نادانسته به دانسته است؟
برای کسی که همه چیز را می داند حرکت چه توجیهی دارد؟
پس چرا خدا با بنده اش سخن گفته است؟
حدیث اول ما خلق الله العقل، سخن خدا را با اولین موجود جهان (یعنی حضرت مصطفی(ص) ) را بیان می کند
آیا سخن خودش مخلوق است؟ یا خداست؟
اگر مخلوق است، چگونه اول ما خلق الله به عقل اشاره شده است
آیا سخن خدا! ناشی از این عقل ساخته شده است؟
آیا سخن خدا عین این عقل است؟
آیا می توان گفت که کل موجودات سخن خداست؟
آیا سخن خدا از خداست؟
از چه معنی ای می دهد؟ معنی شیئی که غیر از خود خداست و خدا آن را  فرستاده! در این صورت خدا و سخن دو چیز در کنار هم می شوند که محتاج شیء سومی هستند که این دو را در بر بگیرد و از هر دو بزرگتر باشد.
آیا از معنی مرتبه نازله یک حقیقت را می دهد؟ آیا این معنی با سخن انسان و یا با سخن خدا جور در می آید؟
آیا از معنی سایه می دهد؟
سخن انسان، از گلویش شنیده می شود
ولی گاهی که زبان بسته است نیز ، خود سخن خود را می تواند بشنود
و بالاتر هنگامی که خواب است نیز مشغول روایت خوانی خویش، برای خویش، و در خویش است!!!!!!!!!!!!!!! (در صحنه خیال خویش)
آیا می توان گفت، سخن آنجا هم سخن است؟
اگر می توان گفت، سخن جنسش چیست؟ اگر سخن جنسش از هوا و حرکت باد نباشد، از چیست؟
آیا در این صورت می توان گفت که سخن و فکر یکی است؟ یا نه؟

آیا موجوداتی که من در خواب می بینم، همان افکار من هستند؟ (که بر صحنه خیالم نقش بسته اند؟)
هنگامی که من خیال می کنم که یکی از آنها هستم و با بقیه صحبت می کنم (یا از جانب او در مورد دیگران فکر می کنم)، آیا فکر و سخن من آن است که آن شخص در خواب انجام می دهد؟ یا اینکه خود آن شخص فکر و سخن من است؟؟؟؟؟؟

آیا من که الان اینجا نشسته ام، فکر و سخن دیگری نیستم؟
از کجا معلوم؟
آیا سخن خودش حیاتی دارد؟ اگر دارد آیا آن حیات داخل فکر، مستقل است؟ یا وابسته؟


آیا بعد از مرگ تفکر هست؟
سخن چطور؟
عمل چطور؟

  • محمد حسین

همی گویم و گفته ام بارها........................بود کیش من مهر دلدارها
پرستش به مستی است در کیش مهر........برون اند زین جرگه هشیارها
به شادی و آسایش و خواب و خور..............ندارند کاری دل افگارها
به جز اشک چشم و به جز داغ دل .............نباشد به دست گرفتارها
کشیدند در کوی دلدادگان ........................میان دل و کام، دیوارها
چه فرهادها مرده در کوهها ......................چه حلاجها رفته بر دارها
چه دارد جهان جز دل و مهر یار ..................مگر توده هایی ز پندارها
ولی رادمردان و وارستگان ........................نبازند هرگز به مردارها
مهین مهر ورزان که آزاده اند .....................بریزند از دام جان تارها
به خون خود آغشته و رفته اند ..................چه گلهای رنگین به جوبارها
بهاران که شاباش ریزد سپهر ...................به دامان گلشن ز رگبارها
کشد رخت،سبزه به هامون و دشت ..........زند بارگه ،گل به گلزارها
نگارش دهد گلبن جویبارها ......................در آیینه ی آب، رخسارها
رود شاخ گل در بر نیلفر ..........................برقصد به صد ناز گلنارها
درد پرده ی غنچه را باد بام ......................هزار آورد نغز گفتارها
به آوای نای و به آهنگ چنگ ...................خروشد ز سرو و سمن، تارها
به یاد خم ابروی گل رخان .......................بکش جام در بزم می خوارها
گره از راز جهان باز کن ............................که آسان کند باده، دشوارها
جز افسون و افسانه نبود جهان ................که بستند چشم خشایارها
به اندوه آینده خود را مباز ........................که آینده خوابی است چون پارها
فریب جهان مخور زینهار ..........................که در پای این گل بود خارها
پیاپی بکش جام و سرگرم باش ...............بهل گر بگیرند بیکارها

  • محمد حسین

مـدتـی  ایـن مـثـنـوی تـاخـیر شد //           مـهـلـتـی بـایـست تا خون شیر شد

          تــا نــزایـد بـخـت تـو فـرزنـد نـو //           خـون  نـگردد شیر شیرین خوش شنو

          چـون  ضـیاء  الحق حسام الدین عنان //           بــاز  گــردانــیــد  ز اوج آسـمـان

          چـون بـه مـعـراج حـقـایق رفته بود //           بـی‌بـهـارش  غـنـچـه‌هـا ناکفته بود

          چـون ز دریـا سـوی سـاحل بازگشت //           چـنـگ  شـعـر  مـثنوی با ساز گشت

          مــثـنـوی  کـه صـیـقـل ارواح بـود //           بـاز  گـشـتـش روز اسـتـفـتـاح بود

          مـطـلـع  تـاریـخ  ایـن سـودا و سود //           سـال انـدر شـشصد و شصت و دو بود

          بـلـبـلـی  زیـنـجـا برفت و بازگشت //           بـهـر صـیـد ایـن مـعـانـی بازگشت

          سـاعـد شـه مـسـکـن ایـن بـاز باد //           تــا ابـد بـر خـلـق ایـن در بـاز بـاد

          آفــت  ایـن در هـوا و شـهـوتـسـت //           ورنـه  ایـنـجـا شـربت اندر شربتست

          ایـن دهـان بـر بـنـد تـا بـینی عیان //           چـشـم‌بـنـد آن جـهان حلق و دهان

          ای دهـان تـو خـود دهـانـهٔ دوزخـی //           وی  جـهـان تـو بـر مـثـال بـرزخـی

          نــور بـاقـی پـهـلـوی دنـیـای دون //           شـیـر  صـافـی پـهلوی جوهای خون

          چـون درو گـامـی زنـی بـی احـتیاط //           شـیـر تـو خـون مـی‌شودر از اختلاط

          یــک قـدم زد آدم انـدر ذوق نـفـس //           شـد فـراق صـدر جـنـت طـوق نفس

          هـمـچـو دیو از وی فرشته می‌گریخت //           بـهـر  نـانـی  چـنـد آب چشم ریخت

          گـرچـه  یـک مو بد گنه کو جسته بود //           لـیـک  آن مـو در دو دیـده رسته بود

          بـــود  آدم دیـــدهٔ نــور قــدیــم //           مــوی  در دیـده بـود کـوه عـظـیـم

          گــر در آن آدم بــکـردی مـشـورت //           در پـشـیـمـانـی نـگـفـتـی معذرت

          زانـک بـا عـقـلی چو عقلی جفت شد //           مـانـع  بـد  فـعـلـی و بـد گـفت شد

          نـفـس بـا نـفـس دگـر چـون یار شد //           عـقـل  جـزوی  عـاطـل و بـی‌کار شد

          چـون  ز تـنـهـایـی تو نومیدی شوی //           زیـر  سـایـهٔ  یـار خـورشـیدی شوی

          رو بــجــو یــار خـدایـی را تـو زود //           چـون چـنـان کـردی خـدا یار تو بود

          آنـک  در خـلـوت نـظـر بر دوختست //           آخـر  آن  را هـم ز یـار آمـوخـتـست

          خــلـوت از اغـیـار بـایـد نـه ز یـار //           پـوسـتـیـن  بـهـر دی آمـد نـه بهار

          عــقــل بـا عـقـل دگـر دوتـا شـود //           نـور  افـزون گـشـت و ره پـیـدا شود

          نـفـس بـا نـفـس دگـر خـندان شود //           ظـلـمت  افزون گشت و ره پنهان شود

          یـار  چـشـم  تـسـت ای مـرد شـکار //           از خــس و خــاشـاک او را پـاک دار

          هـیـن  بـجـاروب زبـان گـردی مکن //           چــشـم  را از خـس ره‌آوردی مـکـن

          چـونـکـمـؤمـنـآیـنـهٔمـؤمـنـبـود //           روی او ز آلــودگــی ایــمــن بــود

          یــار آیـیـنـسـت جـان را در حـزن //           در  رخ آیــیــنـه ای جـان دم مـزن

          تــا نـپـوشـد روی خـود را در دمـت //           دم فـرو خـوردن بـبـایـد هـر دمـت

          کـم  ز  خـاکـی چونک خاکی یار یافت //           از بــهـاری صـد هـزار انـوار یـافـت

          آن  درخـتـی کـو شـود بـا یـار جفت //           از  هـوای خـوش ز سـر تـا پـا شکفت

          در خـزان چـون دیـد او یـار خـلـاف //           در  کـشـیـد  او رو و سـر زیـر لـحاف

          گـفـت یـار بـد بـلـا آشـفـتـنـست //           چـونـک او آمـد طـریـقـم خفتنست

          پـس بـخـسـپم باشم از اصحاب کهف //           بـه ز دقـیـانـوس آن مـحـبوس لهف

          یـقـظـه‌شـان مـصروف دقیانوس بود //           خـوابـشـان  سـرمـایـهٔ  نـاموس بود

          خـواب  بـیـداریست چون با دانشست //           وای بـیـداری کـه بـا نـادان نـشست

          چـونـک  زاغـان خـیمه بر بهمن زدند //           بـلـبـلـان  پـنـهان شدند و تن زدند

          زانـک  بـی گـلـزار بـلـبل خامشست //           غـیـبـت  خـورشـید  بیداری‌کشست

          آفـتـابـا تـرک ایـن گـلـشـن کـنی //           تـا  کـه تـحـت الـارض را روشن کنی

          آفـتـاب  مـعـرفـت  را نـقـل نـیست //           مـشـرق  او غـیـر جـان و عقل نیست

          خـاصـه خورشید کمالی کان سریست //           روز  و شـب کـردار او روشـن‌گـریست

          مـطـلـع  شـمـس  آی گـر اسکندری //           بـعـد  از آن هـرجـا روی نـیـکو فری

          بـعـد  از آن هـر جـا روی مشرق شود //           شـرقـهـا بـر مـغـربـت عـاشق شود

          حـس  خـفـاشـت سـوی مغرب دوان //           حـس درپـاشـت سـوی مـشرق روان

          راه حــس راه خــرانـسـت ای سـوار //           ای خــران را تــو مـزاحـم شـرم دار

          پـنـج  حـسی هست جز این پنج حس //           آن  چـو زر سـرخ و این حسها چو مس

          انـدر  آن بـازار کـاهـل مـحـشـرنـد //           حـس  مـس  را چون حس زر کی خرند

          حـس ابـدان قـوت ظـلـمت می‌خورد //           حــس  جـان از آفـتـابـی مـی‌چـرد

          ای  بـبـرده رخـت حـسها سوی غیب //           دسـت  چـون  موسی برون آور ز جیب

          ای  صــفــاتـت آفـتـاب مـعـرفـت //           و آفـتـاب چـرخ بـنـد یـک صـفـت

          گـاه  خـورشـیـدی و گـه دریـا شوی //           گـاه کـوه قـاف و گـه عـنـقـا شـوی

          تـو نـه این باشی نه آن در ذات خویش //           ای فـزون از وهـمـهـا وز بـیـش بیش

          روح بـا عـلـمـسـت و بـا عقلست یار //           روح را بــا تـازی و تـرکـی چـه کـار

          از  تـو  ای بـی نـقـش بـا چندین صور //           هـم  مـشـبـه هـم مـوحـد خیره‌سر

          گــه مـشـبـه را مـوحـد مـی‌کـنـد //           گــه  مــوحــد را صـور ره مـی‌زنـد

          گـه  تـرا  گـویـد ز مـسـتی بوالحسن //           یـا صـغـیـر الـسـن یـا رطـب البدن

          گـاه  نـقـش خـویـش ویـران می‌کند //           آن پـی تـنـزیـه جـانـان مـی‌کـنـد

          چـشـم  حـس را هست مذهب اعتزال //           دیـدهٔ  عـقـلـسـت  سـنـی در وصال

          ســخــرهٔ  حـس‌انـد اهـل اعـتـزال //           خـویـش  را سـنـی نـمـایند از ضلال

          هر  که  بیرون  شد ز حس سنی ویست //           اهـل  بـیـنش چشم عقل خوش‌پیست

          گـر بـدیـدی حـس حـیـوان شـاه را //           پــس  بــدیـدی گـاو و خـر الـلـه را

          گــر نـبـودی حـس دیـگـر مـر تـرا //           جــز  حـس حـیـوان ز بـیـرون هـوا

          پــس بــنـی‌آدم مـکـرم کـی بـدی //           کـی  بـه حـس مـشترک محرم شدی

          نــامـصـور  یـا مـصـور گـفـتـنـت //           بـاطـل  آمـد بـی ز صـورت رفـتـنت

          نـامـصـور یـا مـصـور پـیـش اوست //           کو  همه  مغزست و بیرون شد ز پوست

          گـر تـو کـوری نـیـست بر اعمی حرج //           ورنـه رو کـالـصـبـر مـفـتـاح الفرج

          پــرده‌هــای  دیـده  را داروی صـبـر //           هـم  بـسـوزد هـم بـسازد شرح صدر

          آیـنـهٔ  دل چـون شـود صـافی و پاک //           نـقـشـهـا بـیـنی برون از آب و خاک

          هـم  بـبـیـنـی نـقـش و هم نقاش را //           فــرش  دولــت را و هــم فــراش را

          چـون  خـلـیـل آمـد خـیـال یار من //           صـورتـش بـت مـعـنـی او بـت‌شکن

          شـکـر  یـزدان را که چون او شد پدید //           در خـیـالـش جـان خـیال خود بدید

          خـاک  درگـاهـت  دلـم را مـی‌فریفت //           خـاک  بـر  وی کو ز خاکت می‌شکیفت

          گـفـتـم  ار خـوبـم پـذیـرم ایـن ازو //           ورنـه  خـود خـنـدیـد بر من زشت‌رو

          چـاره  آن  بـاشـد کـه خـود را بنگرم //           ورنـه او خـنـدد مـرا مـن کـی خـرم

          او  جـمـیـلـسـت و مـحـب لـلجمال //           کــی  جـوان نـو گـزیـنـد پـیـر زال

          خـوب  خـوبـی را کند جذب این بدان //           طـیـبـات و طـیـبـیـن بر وی بخوان

          در  جـهـان هـر چیز چیزی جذب کرد //           گـرم  گـرمـی  را کـشـید و سرد سرد

          قـسـم  بـاطـل  بـاطـلان را می‌کشند //           بـاقـیـان از بـاقـیـان هم سرخوشند

          نــاریـان مـر نـاریـان را جـاذب‌انـد //           نـوریـان مـر نـوریـان را طـالـب‌انـد

          چشم  چون بستی ترا جان کند نیست //           چـشـم  را از نـور روزن صـبـر نیست

          چـشـم  چـون بـستی ترا تاسه گرفت //           نـور چـشـم از نـور روزن کـی شکفت

          تـاسـهٔ  تـو جـذب نـور چـشـم بـود //           تــا  بــپــیـونـدد  بـه نـور روز زود

          چـشـم  بـاز  ار تـاسـه گـیـرد مر ترا //           دانـک  چـشـم دل بـبـسـتی بر گشا

          آن  تـقـاضـای دو چـشـم دل شناس //           کـو  هـمـی‌جـویـد ضـیـای بی‌قیاس

          چــون  فـراق آن دو نـور بـی‌ثـبـات //           تـاسـه آوردت گـشـادی چـشـمهات

          پــس فــراق آن دو نــور پــایــدار //           تــا  سـه مـی‌آرد مـر آن را پـاس دار

          او  چـو مـی‌خـوانـد مـرا مـن بـنگرم //           لــایـق  جـذبـم  و یـا بـد پـیـکـرم

          گـر  لـطـیـفـی زشـت را در پـی کند //           تـسـخـری  بـاشـد کـه او بر وی کند

          کـی  بـبـیـنـم  روی خود را ای عجب //           تـا  چـه  رنـگم همچو روزم یا چو شب

          نـقـش جـان خـویش من جستم بسی //           هـیـچ مـی‌نـنـمـود نـقـشم از کسی

          گـفـتـم  آخـر آیـنـه از بـهر چیست //           تا  بداند  هر کسی کو چیست و کیست

          آیـنـهٔ آهـن بـرای پـوسـتـهـاسـت //           آیـنـهٔ سـیـمـای جان سنگی‌بهاست

          آیـنـهٔ  جـان نـیـسـت الـا روی یـار //           روی  آن  یـاری کـه بـاشـد زان دیـار

          گـفـتـم  ای دل آیـنـهٔ کـلـی بـجـو //           رو  بــه دریــا کـار بـر نـایـد بـجـو

          زیـن  طـلـب بـنـده به کوی تو رسید //           درد مـریـم را بـه خـرمـابـن کـشید

          دیــدهٔ تـو چـون دلـم را دیـده شـد //           شــد  دل نـادیـده غـرق دیـده شـد

          آیــنــهٔ کــلــی تــرا دیــدم ابـد //           دیـدم  انـدر چـشـم تو من نقش خود

          گـفـتـم آخـر خـویـش را مـن یافتم //           در دو چـشـمـش راه روشـن یـافـتم

          گـفـت وهـمـم کـان خیال تست هان //           ذات  خــود را از خـیـال خـود بـدان

          نــقــش  مـن از چـشـم تـو آواز داد //           کـه مـنـم تـو تـو مـنـی در اتـحـاد

          کـانـدریـن چـشـم مـنـیـر بی زوال //           از حــقـایـق راه کـی یـابـد خـیـال

          در  دو چـشـم غـیـر من تو نقش خود //           گـر  بـبـیـنـی آن خـیـالی دان و رد

          زانـک  سـرمـهٔ  نـیـستی در می‌کشد //           بـاده از تـصـویـر شـیـطان می‌چشد

          چـشـمـشـان  خـانهٔ خیالست و عدم //           نـیـسـتـهـا را هـسـت بـیند لاجرم

          چشم من چون سرمه دید از ذوالجلال //           خـانـهٔ هـسـتـیـسـت نه خانهٔ خیال

          تـا یـکـی مـو بـاشد از تو پیش چشم //           در خـیـالـت گـوهـری باشد چو یشم

          یـشـم  را  آنـگـه شـنـاسـی از گـهر //           کـز  خـیـال خـود کـنـی کـلـی عبر

          یـک  حـکـایت  بشنو ای گوهر شناس //           تـا  بـدانـی تـو عـیـان را از قـیـاس

       
         

  • محمد حسین

پــیــل انــدر خـانـهٔ تـاریـک بـود // عــرضــه را آورده بـودنـدش هـنـود
از بــرای دیــدنــش مــردم بـسـی // انـدر آن ظـلـمـت هـمی‌شد هر کسی
دیـدنـش بـا چـشـم چون ممکن نبود // انـدر آن تـاریـکـیـش کـف مـی‌بسود
آن یـکـی را کـف بـه خـرطـوم اوفتاد // گـفـت هـمـچـون نـاودانست این نهاد
آن یـکـی را دسـت بـر گـوشش رسید // آن بـرو چـون بـادبـیـزن شـد پـدید
آن یـکـی را کـف چـو بـر پایش بسود // گـفـت شـکـل پـیل دیدم چون عمود
آن یـکـی بـر پـشـت او بـنـهاد دست // گـفـت خود این پیل چون تختی بدست
هـمـچـنین هر یک به جزوی که رسید // فـهـم آن مـی‌کـرد هـر جـا می‌شنید
از نـظـرگـه گـفـتـشـان شد مختلف // آن یـکـی دالـش لـقـب داد ایـن الـف
در کـف هـر کـس اگـر شـمـعـی بدی // اخـتـلـاف از گـفـتـشان بیرون شدی
چشم حس همچون کف دستست و بس // نـیـسـت کـف را بـر همهٔ او دست‌رس
چـشـم دریـا دیـگـرسـت و کـف دگر // کــف بــهــل وز دیــدهٔ دریـا نـگـر
جـنـبـش کـفـهـا ز دریـا روز و شـب // کـف هـمـی‌بـیـنـی و دریـا نـه عجب
مـا چـو کـشـتـیـهـا بـهم بر می‌زنیم // تـیـره‌چـشـمـیـم و در آب روشـنیم
ای تـو در کـشـتـی تـن رفته به خواب // آب را دیــــدی نـــگـــر در آب آب
آب را آبــیــســت کـو مـی‌رانـدش // روح را روحـیـسـت کـو مـی‌خواندش
مـوسـی و عـیـسـی کـجـا بد کآفتاب // کــشــت مــوجـودات را مـی‌داد آب
آدم و حــوا کــجــا بــد آن زمــان // کـه خـدا افـکـنـد ایـن زه در کـمـان
ایـن سـخـن هم ناقص است و ابترست // آن سـخـن که نیست ناقص آن سرست
گــر بـگـویـد زان بـلـغـزد پـای تـو // ور نــگـویـد هـیـچ از آن ای وای تـو
ور بــگــویــد در مــثـال صـورتـی // بـر هـمـان صـورت بـچـفسی ای فتی
بـسـتـه‌پـایـی چـون گـیا اندر زمین // سـر بـجـنـبـانـی بـبـادی بـی‌یقین
لـیـک پـایـت نـیـسـت تا نقلی کنی // یـا مـگـر پـا را ازیـن گـل بـر کـنـی
چـون کـنـی پـا را حیاتت زین گلست // ایـن حـیـاتـت را روش بس مشکلست
چـون حـیـات از حـق بگیری ای روی // پـس شـوی مـسـتـغنی از گل می‌روی
شـیـر خـواره چـون ز دایـه بـسـکلد // لــوت‌خــواره شـد مـرورا مـی‌هـلـد
بـسـتـهٔ شـیـر زمـیـنی چون حبوب // جـو فـطـام خـویـش از قـوت القلوب
حـرف حـکـمـت خور که شد نور ستیر // ای تــو نـور بـی‌حـجـب را نـاپـذیـر
تــا پــذیــرا گـردی ای جـان نـور را // تـا بـبـیـنـی بـی‌حـجـب مـستور را
چـون سـتـاره سـیـر بـر گردون کنی // بـلـک بـی گـردون سـفر بی‌چون کنی
آنـچـنـان کـز نـیست در هست آمدی // هـیـن بـگـو چـون آمدی مست آمدی
راهــهــای آمــدن یــادت نـمـانـد // لـیـک رمـزی بـر تـو بر خواهیم خواند
هــوش را بــگـذار وانـگـه هـوش‌دار // گــوش را بـر بـنـد وانـگـه گـوش دار
نـه نـگـویـم زانـک خـامـی تـو هنوز // در بـهـاری تـو نـدیـدسـتـی تـمـوز
ایـن جـهان همچون درختست ای کرام // مـا بـرو چـون مـیـوه‌هـای نـیـم‌خام
سـخـت گـیـرد خـامـهـا مـر شاخ را // زانــک در خـامـی نـشـایـد کـاخ را
چـون بـپـخت و گشت شیرین لب‌گزان // سـسـت گـیـرد شـاخـها را بعد از آن
چـون از آن اقـبـال شـیرین شد دهان // سـرد شـد بـر آدمـی مـلـک جـهـان
سـخـت‌گـیـری و تـعصب خامی است // تـا جـنـیـنـی کـار خون‌آشامی است
چـیـز دیـگـر مـانـد امـا گـفـتـنش // بـا تـو روح الـقـدس گـویـد بی منش
نـه تـو گـویـی هـم بـگـوش خویشتن // نـه مـن ونـه غـیـرمـن ای هـم تو من
هـمـچـو آن وقـتی که خواب اندر روی // تـو ز پـیـش خـود بـه پیش خود شوی
بـشـنـوی از خـویـش و پـنداری فلان // بـا تـو انـدر خـواب گـفتست آن نهان
تـو یـکـی تـو نـیستی ای خوش رفیق // بــلـک گـردونـی ودریـای عـمـیـق
آن تـو زفـتـت کـه آن نـهـصدتوست // قـلـزمـسـت وغـرقـه گـاه صد توست
خـود چـه جای حد بیداریست و خواب // دم مــزن والــلـه اعـلـم بـالـصـواب
دم مــزن تــا بـشـنـوی از دم ز نـان // آنــچ نــامــد در زبــان و در بـیـان
دم مــزن تـا بـشـنـوی زان آفـتـاب // آنــچ نـامـد درکـتـاب و در خـطـاب
دم مــزن تــا دم زنـد بـهـر تـو روح // آشــنــا بــگـذار در کـشـتـی نـوح
هـمـچـو کـنـعـان کـشـنا می‌کرد او // کــه نـخـواهـم کـشـتـی نـوح عـدو
هـی بـیـا در کـشـتـی بـابـا نـشـین // تـا نـگـردی غـرق طـوفـان ای مهین
گــفــت نـه مـن آشـنـا آمـوخـتـم // مـن بـجـز شـمـع تـو شـمع افروختم
هـیـن مـکـن کین موج طوفان بلاست // دســت و پـا و آشـنـا امـروز لـاسـت
بـاد قـهـرسـت و بـلـای شـمـع کش // جـز کـه شـمـع حـق نـمی‌پاید خمش
گـفـت نـه رفـتـم بـرآن کـوه بـلـند // عـاصـمـسـت آن کـه مـرا از هر گزند
هـیـن مـکن که کوه کاهست این زمان // جـز حـبـیـب خـویـش را نـدهد امان
گـفـت مـن کـی پـنـد تـو بـشنوده‌ام // کـه طـمـع کـردی که من زین دوده‌ام

(باقی اش برایم تکراری است)
خـوش نـیـامـد گـفـت تـو هـرگز مرا // مــن بــری‌ام از تــو در هـر دو سـرا
هـیـن مـکـن بـابـا کـه روز ناز نیست // مـر خـدا را خـویـش وانـبـاز نـیست
تـا کـنـون کـردی وایـن دم نازکیست // انـدریـن درگـاه گـیـرا نـاز کـیـست
لــم یـلـد لـم یـولـدسـت او از قـدم // نــه پــدر دارد نـه فـرزنـد و نـه عـم
نـاز فـرزنـدان کـجـا خـواهـد کشید // نـاز بـابـایـان کـجـا خـواهـد شـنید
نـیـسـتـم مـولـود پـیـراکـم بـنـاز // نــیــسـتـم والـد جـوانـا کـم گـراز
نـیـسـتـم شـوهـر نـیـم من شهوتی // نــاز را بــگـذار ایـنـجـا ای سـتـی
جـز خـضـوع و بـنـدگـی و اضـطـرار // انــدریـن حـضـرت نـدارد اعـتـبـار
گـفـت بـابـا سـالـهـا ایـن گـفـته‌ای // بـاز مـی‌گـویـی بـجـهـل آشـفـته‌ای
چـنـد ازیـنـهـا گـفـته‌ای با هرکسی // تــا جـواب سـرد بـشـنـودی بـسـی
ایـن دم سـرد تـو در گـوشـم نـرفـت // خـاصـه اکـنـون کـه شدم دانا و زفت
گــفــت بــابـا چـه زیـان دارد اگـر // بــشـنـوی یـکـبـار تـو پـنـد پـدر
هـمـچـنـیـن مـی‌گـفت او پند لطیف // هـمـچـنـان مـی‌گـفـت او دفع عنیف
نـه پـدر از نـصـح کـنـعـان سیر شد // نــه دمــی در گـوش آن ادبـیـر شـد
انـدریـن گـفـتـن بـدنـد و مـوج تیز // بـر سـر کـنـعـان زد وشـد ریـز ریـز
نــوح گــفــت ای پـادشـاه بـردبـار // مـر مـرا خـر مـرد و سـیـلـت برد بار
وعــده کــردی مــر مـرا تـو بـارهـا // کـه بـیـابـد اهـلـت از طـوفـان رهـا
دل نـهـادم بـر امـیـدت مـن سـلـیم // پـس چـرا بـربـود سـیـل از مـن گلیم
گـفـت او از اهـل و خـویـشـانـت نبود // خـود نـدیـدی تـو سـپـیـدی او کبود
چـونـک دنـدان تـو کـرمـش در فتاد // نـیـسـت دنـدان بـر کـنش ای اوستاد
تــا کــه بـاقـی تـن نـگـردد زار ازو // گــرچــه بـود آن تـو شـو بـیـزار ازو
گــفــت بــیــزارم ز غـیـر ذات تـو // غــیـر نـبـود آنـک او شـد مـات تـو
تـو هـمـی دانـی کـه چـونـم با تو من // بـیـسـت چـنـدانـم که با باران چمن
زنــده از تــو شــاد از تـو عـایـلـی // مـغـتـذی بـی واسـطـه و بـی حایلی
مـتـصـل نـه مـنـفـصـل نه ای کمال // بـلـک بـی چـون و چـگـونه و اعتلال
مــاهـیـانـیـم و تـو دریـای حـیـات // زنـده‌ایـم از لـطـفـت ای نـیکو صفات
تــو نـگـنـجـی در کـنـار فـکـرتـی // نـی بـه مـعـلـولـی قـرین چون علتی
پـیـش ازیـن طـوفـان و بـعـد این مرا // تــو مــخـاطـب بـوده‌ای در مـاجـرا
بـا تـو مـی‌گـفـتـم نه با ایشان سخن // ای ســخــن‌بـخـش نـو و آن کـهـن
نـه کـه عـاشـق روز و شب گوید سخن // گــاه بــا اطـلـال و گـاهـی بـا دمـن
روی بــا اطــلــال کــرده ظــاهـرا // او کــرا مـی‌گـویـد آن مـدحـت کـرا
شـکـر طـوفـان را کـنـون بـگماشتی // واســطــهٔ اطــلــال را بـر داشـتـی
زانــک اطـلـال لـئـیـم و بـد بـدنـد // نــه نـدایـی نـه صـدایـی مـی‌زدنـد
مـن چـنـان اطـلـال خواهم در خطاب // کـز صـدا چـون کـوه واگـویـد جـواب
تــا مــثـنـا بـشـنـوم مـن نـام تـو // عــاشــقــم بــرنـام جـان آرام تـو
هــرنــبــی زان دوسـت دارد کـوه را // تــا مــثــنــا بــشـنـود نـام تـرا
آن کـه پـسـت مـثـال سـنـگ لـاخ // مـوش را شـایـد نـه مـا را در مـنـاخ
مــن بــگـویـم او نـگـردد یـار مـن // بــی صــدا مـانـد دم گـفـتـار مـن
بـا زمـیـن آن بـه کـه هـموارش کنی // نـیـسـت هـمـدم بـا قـدم یارش کنی
گـفـت ای نـوح ار تـو خـواهی جمله را // حــشــر گــردانــم بـر آرم از ثـری
بـهـر کـنـعـانـی دل تـو نـشـکـنـم // لــیــکـت از احـوال آگـه مـی‌کـنـم
گــفـت نـه نـه راضـیـم کـه تـو مـرا // هــم کــنـی غـرقـه اگـر بـایـد تـرا
هـر زمـانـم غـرقـه می‌کن من خوشم // حـکـم تـو جانست چون جان می‌کشم
نـنـگـرم کـس را وگـر هـم بـنـگـرم // او بــهــانـه بـاشـد و تـو مـنـظـرم
عـاشـق صـنـع تـوم در شـکر و صبر // عـاشـق مـصـنـوع کـی باشم چو گبر
عــاشــق صــنـع خـدا بـا فـر بـود // عــاشــق مــصـنـوع او کـافـر بـود
  • محمد حسین

          آمــده اول بــه اقــلــیــم جــمــاد //           وز جــمــادی در نــبــاتــی اوفـتـاد

          ســالــهـا  انـدر  نـبـاتـی عـمـر کـرد //           وز  جــمــادی یــاد نــاورد از نــبـرد

          وز  نـبـاتـی چـون بـه حـیـوانـی فـتاد //           نــامــدش  حـال نـبـاتـی هـیـچ یـاد

          جـز هـمـیـن مـیـلـی که دارد سوی آن //           خــاصـه  در  وقـت بـهـار و ضـیـمـران

          هــم‌چــو مـیـل کـودکـان بـا مـادران //           ســر  مــیــل خـود نـدانـد در لـبـان

          هـم‌چـو  مـیـل مـفـرط هـر نـو مـریـد //           سـوی  آن  پـیـر جـوانـبـخـت مـجـید

          جـزو  عـقـل ایـن از آن عـقـل کـلـست //           جـنـبـش  ایـن سـایـه زان شاخ گلست

          ســایــه‌اش فــانــی شــود آخـر درو //           پـس  بـدانـد  سـر مـیـل و جـست و جو

          ســایــهٔ شـاخ دگـر ای نـیـکـبـخـت //           کـی بـجـنـبـد گـر نـجـنبد این درخت

          بــاز از حــیــوان سـوی انـسـانـیـش //           مـی‌کـشـیـد آن خـالـقـی کـه دانـیش

          هـم‌چـنـیـن  اقـلـیـم تـا اقـلـیم رفت //           تـا  شـد اکـنـون عـاقـل و دانـا و زفـت

          عــقـلـهـای اولـیـنـش یـاد نـیـسـت //           هـم  ازیـن عـقـلـش تـحـول کردنیست

          تـا  رهـد زیـن عـقـل پـر حـرص و طلب //           صـد هـزاران عـقـل بـیـنـد بـوالـعجب

          گـر  چـو خـفته گشت و شد ناسی ز پیش //           کـی  گـذارنـدش  در آن نـسـیان خویش

          بـاز  از  آن خـوابـش بـه بـیـداری کشند //           کـه  کـنـد بـر حـالـت خـود ریـش‌خند

          کـه  چـه غم بود آنک می‌خوردم به خواب //           چــون فـرامـوشـم شـد احـوال صـواب

          چـون نـدانـسـتـم کـه آن غـم و اعتلال //           فـعـل  خـوابـسـت و فـریـبست و خیال

          هـم‌چـنـان دنـیـا کـه حـلـم نـایمست //           خـفـتـه پـنـدارد کـه این خود دایمست

          تــا بــر آیــد نـاگـهـان صـبـح اجـل //           وا  رهــد  از ظــلــمــت ظــن و دغـل

          خـنـده‌اش گـیـرد از آن غـمهای خویش //           چـون بـبـیـنـد مـسـتقر و جای خویش

          هـر چـه تـو در خـواب بـیـنی نیک و بد //           روز مـحـشـر یـک بـه یـک پـیـدا شود

          آنــچ کــردی انـدریـن خـواب جـهـان //           گــرددت  هــنـگـام بـیـداری عـیـان

          تـا نـپـنـداری کـه ایـن بـد کـردنیست //           انـدریـن  خـواب و تـرا تـعـبـیـر نیست

          بـلـک  ایـن خـنـده بـود گـریـه و زفیر //           روز  تـعـبـیـر ای سـتـمـگـر بـر اسـیر

          گـــریـــه  و درد و غــم و زاری خــود //           شــادمــانــی دان بـه بـیـداری خـود

          ای  دریــده پــوســتـیـن یـوسـفـان //           گــرگ بـر خـیـزی ازیـن خـواب گـران

          گـشـتـه  گـرگـان یک به یک خوهای تو //           مــی‌درانــنـد از غـضـب اعـضـای تـو

          خـون نـخـسـپـد بـعد مرگت در قصاص //           تــو مـگـو کـه مـردم و یـابـم خـلـاص

          ایـن  قـصـاص نـقـد حـیـلـت‌سازیست //           پـیـش  زخـم آن قـصـاص ایـن بازیست

          زیـن  لـعـب خـوانـدسـت دنـیـا را خدا //           کـیـن  جـزا لـعـبـسـت پـیـش آن جزا

          ایـن  جـزا تـسـکـین جنگ و فتنه‌ایست //           آن چو اخصا است و این چون ختنه‌ایست
  • محمد حسین

ابتدای مناظره که چندان مهم نیست و صرفا وصف قبل از مناظره است:

حسن بن محمّد نوفلی می‌گوید: سلیمان مروزی، متکلّم خراسان بر مأمون وارد شد، مأمون او را احترام کرد و به او هدایایی داد و گفت: پسر عمویم علیّ بن موسی الرضا از حجاز آمده است و علم کلام و متکلّمین را دوست دارد، لذا مانعی ندارد که روز ترویه برای مناظره با او نزد ما بیایی. سلیمان گفت: ای امیرالمؤمنین! دوست ندارم در مجلس شما، و در حضور بنی هاشم از او سؤالاتی بپرسم، چون در مقابل دیگران در بحث با من شکست می‌خورد، و صحیح نیست که با او زیاد بحث و جدل کنم، مأمون گفت: من فقط به این دلیل که قدرت تو را در بحث و مناظره می‌دانستم به دنبالت فرستادم و تنها خواسته من این است که او را فقط در یک مورد مجاب کنی و ادلّه او را ردّ کنی. سلیمان گفت: ای امیرالمؤمنین، من و او را با هم روبرو کن و ما را به هم واگذار. مأمون کسی را نزد حضرت رضا علیه السّلام فرستاد و گفت: شخصی از اهل مرو که بین متکلمین خراسان همتایی ندارد، نزد ما آمده است، اگر برای شما مانعی ندارد، نزد ما بیایید، حضرت برای وضو برخاستند و به ما فرمودند: شما زودتر بروید، عمران صابی هم با ما بود، حرکت کردیم و به در اطاق مأمون رسیدیم، یاسر و خالد دستم را گرفتند و مرا وارد کردند، وقتی سلام کردم مأمون گفت: برادرم ابوالحسن کجاست؟ خداوند متعال او را حفظ نماید. گفتم: وقتی ما می‌آمدیم مشغول پوشیدن لباس بودند، دستور دادند ما زودتر بیاییم، سپس گفتم: ای امیرالمؤمنین! عمران، ارادتمند شما نیز در بیرون خانه است. گفت: عمران کیست؟ گفتم: صابی، که توسّط شما مسلمان شد، گفت: داخل شود. عمران داخل شد و مأمون به او خوش آمد گفت. سپس گفت: ای عمران! نمردی تا بالاخره از بنی هاشم شدی! عمران گفت: ای امیرالمؤمنین! خدا را شکر که مرا با کمک شما تشرّف عنایت فرمود. مأمون به او گفت: ای عمران! این سلیمان مروزی متکلّم خراسان است. عمران گفت: ای امیرالمؤمنین! او گمان می‌کند در خراسان از نظر مناظره تک است و «بداء» را انکار می‌کند. مأمون گفت: چرا با او مناظره نمی‌کنی؟ عمران گفت: این امر بستگی به خود او دارد، در این هنگام امام رضا علیه السّلام وارد شدند و فرمودند: درباره چه صحبت می‌کردید؟ عمران گفت: یابن رسول الله! این شخص سلیمان مروزی است، سلیمان به عمران گفت: آیا گفته ابوالحسن درباره ابداء قبول داری؟ عمران گفت: بله، به شرط اینکه دلیلی ارائه بدهند تا بتوانم بر امثال خودم در بحث پیروز شوم. مأمون گفت: یا ابا الحسن! درباره آنچه اینان در آن مشاجره می‌کنند چه نظری دارید؟



اصل مناظره


حضرت فرمودند: ای سلیمان! چطور «بداء» را انکار می‌کنی؟ در حالی که خداوند می‌فرماید: ( آیا انسان نمی‌بیند که ما او را در گذشته آفریدیم و او هیچ نبود) (سوره مبارکه مریم، آیه 67)

و نیز می‌فرماید: (و او همان کسی است که خلقت را آغاز می‌کند) (سوره مبارکه روم، آیه 27)

و نیز فرموده است: (پدید آورنده آسمان‌ها و زمین) (سوره مبارکه بقره، آیه 117)

و نیز: (هر آنچه بخواهد در خلقت می‌افزاید) (سوره مبارکه فاطر، آیه 1)

و می‌فرماید: (خلقت انسان را از گِل آغاز نمود) (سوره مبارکه سجده، آیه 7)

و می‌فرماید: (و دیگران به انتظار امر خدا گذارده شده اند، یا آنان را عذاب می‌کند یا بر آنان لطف می‌کند و توبه شان را می‌پذیرد) (سوره مبارکه توبه، آیه 106)

و نیز فرموده است: ( هیچ کس پیر و سالخورده نمی‌شود و نیز عمر هیچ کس کم نمی‌گردد مگر اینکه در کتابی ثبت و ضبط است). (سوره مبارکه فاطر، آیه 11)


سلیمان گفت: آیا در این مورد، از پدران شما روایت شده است؟


فرمودند: بله، از حضرت صادق علیه السّلام روایت شده است که ایشان فرمودند: خداوند عزّوجلّ دو علم دارد، علمی مخزون و پنهان، که کسی جز خدا آن را نمی‌داند، و بداء از آن علم می‌باشد؛ و علمی که به ملائکه و پیامبرانش یاد داده است و علماء اهل بیت پیامبر ما نیز آن را می‌دانند.


سلیمان گفت: دوست دارم این مطلب را از کتاب خداوند عزّوجلّ برایم بگویی.


حضرت علیه السّلام فرمود: خداوند عزّوجلّ به پیامبرش صلّی الله علیه و آله می‌فرماید:(از آنان دوری کن، مورد ملامت واقع نخواهی شد) (سوره مبارکه ذاریات، آیه 54)

خداوند در ابتدا می‌خواست آنان را هلاک کند، و فرمود: (تذکر بده، زیرا تذکّر دادن برای مؤمنین مفید است). (سوره مبارکه ذاریات، آیه 55)


سلیمان گفت: فدایت شوم، بیشتر برایم بگو!


ادامه مناظره هنوز ویرایش نشده است. در حال ویرایشش هستم.

حضرت علیه السّلام فرمودند: پدرم از پدرانشان علیهم السّلام از رسول خدا صلّی الله علیه و آله روایت کرده اند که خداوند عزّوجلّ به یکی از پیامبرانش وحی فرمود که به فلان پادشاه خبر بده که در فلان موقع او را قبض روح خواهم کرد! آن پیامبر نزد پادشاه رفت و به او خبر داد. پادشاه بعد از شنیدن این خبر به دعا و تضرّع پرداخت به نحوی که از روی تخت خود به زمین افتاد، گفت: خدایا! به من مهلت بده تا فرزندم جوان شود و امور مرا بدست بگیرد. خداوند به آن پیامبر وحی فرمود: نزد پادشاه برو و به او اطّلاع بده که مرگ او را به تأخیر انداختم و پانزده سال به عمر او اضافه کردم. آن پیامبر علیه السّلام عرض کرد: خدایا! تو می‌دانی که من تا کنون دروغ نگفته ام، خداوند عزّوجلّ به او وحی فرمود: تو بنده ای مأمور هستی، این مطلب را به او ابلاغ کن، خداوند درباره کارهایش سؤال نمی‌کند. سپس حضرت رو به سلیمان کرد و فرمود: گمان می‌کنم درباره این موضوع، ماند یهودیان فکر می‌کنی!؟ سلیمان گفت: از چنین چیزی به خدا پناه می‌برم، مگر یهودیان چه می‌گویند؟ حضرت فرمودند: یهودیان می‌گویند: (دست خدا بسته است) منظورشان این است که خداوند از کار خود فارغ شده است و دیگر چیزی پدید نمی‌آورد، خداوند هم در جواب می‌فرماید: (دست آنان بسته باد، و به خاطر گفته هایشان لعنت شدند). (سوره مبارکه مائده، آیه 64) و نیز عدّه ای از پدرم موسی بن جعفر علیهما السّلام درباره بداء پرسیدند، پدرم فرمودند: چطور مردم بداء را انکار می‌کنند، و نیز انکار می‌کنند که خداوند کار عدّه ای را برای تصمیم در مورد آنان به تأخیر بیندازد. سلیمان گفت: درباره آیه (ما قرآن را در شب قدر نازل کردیم) (سوره مبارکه قدر، آیه 1) در رابطه با چه موضوعی نازل شده است؟ حضرت فرمودند: ای سلیمان! در شب قدر، خداوند عزّوجلّ همه چیز را از امسال تا سال آینده، از مرگ و زندگی، خیر و شر و رزق و روزی، همه را مقدّر می‌فرماید، آنچه را در آن شب مقدّر نماید، محتوم و قطعی است. سلیمان گفت: حال فهمیدم، قربانت گردم، بیشتر برایم بگویید. حضرت فرمودند: ای سلیمان! بعضی از امور، فقط نزد خدا است و آنچه را بخواهد جلو می‌اندازد و آنچه را بخواهد به تأخیر می‌اندازد، و آنچه را بخواهد محو می‌کند، ای سلیمان! علیّ علیه السّلام می‌فرمود: علم خدا دو نوع است، علمی که خداوند به ملائکه و پیامبرانش آموخته است، که آنچه را که به ملائکه و پیامبرانش آموخته باشد، انجام خواهد شد و به خود و ملائکه و پیامبرانش دروغ نمی‌گوید؛ و علم دیگر که در نزد خود او مخزون می‌باشد و احدی از خلق بر آن آگاه نیست، و هر چه را بخواهد جلو می‌اندازد و هر چه را بخواهد به تأخیر می‌اندازد، و آنچه را بخواهد محو می‌کند و آنچه را بخواهد ثبت می‌نماید. سلیمان به مأمون گفت: ای امیرالمؤمنین! از امروز به بعد به خواست خدا، بداء را انکار نخواهم کرد، و آن را دروغ نمی‌پندارم. مأمون گفت: ای سلیمان! هر چه می‌خواهی از ابوالحسن بپرس، و باید که خوب گوش بدهی و انصاف را رعایت کنی! سلیمان گفت: سرورم! اجازه می‌دهید بپرسم؟ امام رضا علیه السّلام فرمود: هر چه می‌خواهی بپرس. سلیمان گفت: نظر شما درباره کسی که اراده را مانند «حیّ»، «سمیع»، «بصیر» و «قدیر» اسم و صفت می‌داند چیست؟ امام رضا علیه السّلام فرمود: شما می‌گویید: اشیاء پدید آمده اند و با یک دیگر تفاوت دارند، چون او خواسته و اراده کرده است و نمی‌گویید: اشیاء پدید آمده اند و با یک دیگر تفاوت دارند چون او سمیع و بصیر است، این دلیلی است بر اینکه آن‌ها مثل «سمیع» و «بصیر» و «قدیر» نیستند. سلیمان گفت: او از اوّل و ازل مرید بوده است. امام رضا علیه السّلام فرمودند: ای سلیمان! آیا اراده‌اش چیزی غیر از اوست؟ گفت: بله. حضرت فرمودند: پس ثابت کرده ای که چیزی غیر از خودش، همیشه با او همراه است. سلیمان گفت: نه، چیزی همراه او نیست. امام رضا علیه السّلام فرمودند: آیا اراده حادث است؟ سلیمان گفت: نه، حادث هم نیست. مأمون بر او بانگ زد و گفت: آیا با چنین کسی مکابره می‌کنی؟ انصاف نداری، آیا نمی‌بینی که اطراف تو اهل نظر می‌باشند؟! سپس گفت: ای اباالحسن! بحث را ادامه بده، او عالم خراسان است. حضرت دوباره از او پرسید: ای سلیمان! اراده حادث است، چون چیزی که ازلی نباشد، حادث است، و اگر حادث نباشد، ازلی است. سلیمان گفت: اراده‌اش از خود اوست همان طور که سمع و بصر و علم اون از خودش است. امام رضا علیه السّلام فرمودند: آیا خودش را اراده کرده است؟ گفت: نه، حضرت فرمودند: پس مرید مثل سمیع و بصیر نیست. سلیمان گفت: خودش را اراده کرده، همان طور که صدای خود را می‌شنود و خود را می‌بیند و به خود آگاه است. امام رضا علیه السّلام فرمودند: «خودش را اراده کرده» یعنی چی؟ آیا یعنی خواسته که چیزی باشد؟ خواسته که زنده یا سمیع یا بصیر یا قدیر باشد؟ سلیمان گفت: بله. امام رضا علیه السّلام فرمودند: آیا با اراده خود این گونه شده است؟ سلیمان گفت: نه. امام رضا علیه السّلام فرمودند: پس این که می‌گویی: اراده کرده تا حیّ، سمیع و بصیر باشد معنایی ندارد، چون آن‌ها به اراده او نبوده است. سلیمان گفت: چرا، با اراده خودش بوده است. مأمون و اطرافیان او خندیدند، و حضرت رضا علیه السّهام نیز خندیدند. سپس به ایشان فرمودند: بر متکلّم خراسان سخت نگیرید؛ ای سلیمان! به نظر شما خداوند از حالتی به حالت دیگر تغییر کرده است و خداوند عزّوجلّ با این صفت وصف نمی‌شود. سلیمان ساکت شد. سپس امام رضا علیه السّلام فرمودند: ای سلیمان! از تو سؤالی بپرسم. سلیمان گفت: فدایت شوم، بپرسید. حضرت فرمودند: آیا تو و دوستانت در مورد چیزی که می‌دانید و می‌فهمید با مردم بحث می‌کنید یا درباره چیزی که نمی‌دانید و نمی‌فهمید؟ گفت: البته بر اساس آنچه می‌دانیم و می‌فهمیم. امام رضا علیه السّلام فرمودند: آنچه مردم می‌دانند این است که اراده کننده، غیر از خود اراده است واراده کننده قبل از اراده، و فاعل قبل از مفعول پدید آمده است، و این مطلب گفته شما را که باطل می‌کند که می‌گویید: «اراده و اراده کننده یکی هستند.» سلیمان گفت: فدایت شوم، این چیزی نیست که مردم می‌فهمند و می‌دانند. امام رضا علیه السّلام فرمودند: بدون شناخت، ادعای می‌کنید که علم دارید، و می‌گویید: اراده مانند سمع و بصر است، و لذا این اعتقاد شما بر پایه عقل و علم شما نیست. سلیمان جوابی نداد. سپس امام رضا علیه السّلام فرمودند: ای سلیمان! آیا خداوند به تمام آن چه را که در بهشت و دوزخ است، علم دارد؟ سلیمان گفت: بله. حضرت فرمودند: آیا چیزی را که خداوند می‌داند به وجود می‌آید، ایجاد خواهد شد؟ گفت: بله. حضرت فرمودند: اگر موجود شود به گونه ای که دیگر چیزی باقی نماند، آیا باز هم خداوند می‌تواند چیزهای دیگری به آن‌ها بیفزاید یا از آن‌ها صرف نظر می‌کند؟ سلیمان گفت: بلی، اضافه می‌کند. حضرت علیه السّلام فرمود: طبق آن چه گفتی، خداوند چیزی به آن‌ها اضافه کرده است که خود نمی‌دانسته ایجاد خواهد شد. سلیمان گفت: فدایت شوم، اضافه‌ها نهایت ندارند. حضرت فرمودند: به نظر تو علم خداوند به آنچه در آن‌ها (بهشت و دوزخ) قرار خواهد گرفت، احاطه ندارد، چون نهایتی برای آن نیست و اگر علم او به آنچه در آن‌ها خواهد بود احاطه نداشته باشد، قبل از به وجود آمدن آن ها، آن چه را که در آن‌ها خواهد بود، نمی‌داند و خداوند عزّوجلّ از این عقیده شما بالاتر است. سلیمان گفت: من گفتم خداوند به آن‌ها علم ندارد، به همین دلیل آن‌ها نهایتی ندارند، و خداوند عزّوجلّ آن‌ها را به جاودانگی وصف فرموده است و ما برای آن‌ها پایانی قرار نمی‌دهیم امام رضا علیه السّلام فرمودند: علم خداوند به آن‌ها باعث نمی‌شود آن‌ها متناهی باشند، زیرا چه بسا خداوند به آن‌ها علم دارد سپس بر آن‌ها می‌افزاید و افزوده‌ها را از آن‌ها نمی‌گیرد، و خداوند عزّوجلّ در قرآن می‌فرماید: ( هر وقت که پوست‌های آن‌ها می‌پخت، پوست‌های جدیدی غیر از پوست‌های قدیم، جایگزین آن‌ها می‌کردیم تا عذاب را بچشند). (سوره مبارکه نساء، آیه 56) و به اهل بهشت فرمود: (عطائی بی پایان) (سوره مبارکه هود، آیه 108) و نیز می‌فرماید: (و میوه‌های فراوان، همیشگی، بدون اینکه کسی از خوردن آن‌ها مانع شود). (سوره مبارکه واقعه، آیه 33) پس خداوند عزّوجلّ این زیادی‌ها را می‌داند و آن را از آنان دریغ نمی‌نماید، آیا آن چه اهل بهشت می‌خورند و می‌آشامند خداوند چیزی جایگزین آن نمی‌کند؟ گفت: بلی. حضرت علیه السّلام فرمود: آیا خوردنی‌ها و نوشیدنی‌ها دریغ می‌شود و چیز دیگری جایگزین می‌شود؟ سلیمان گفت: نه. حضرت علیه السّلام فرمودند: پس هر چه جایگزین آن چه در بهشت است، می‌شود از اهل بهشت قطع نمی‌شود. سلیمان گفت: بله، چیز زیادی و اضافه به آن‌ها نمی‌دهد. امام رضا علیه السّلام فرمودند: ای سلیمان! با این حال، هر چه در بهشت و جهنّم است از بین می‌رود که این خلاف کتاب خداست، زیرا خداوند عزّوجلّ می‌فرماید: (برای آنان هر چه بخواهند در آن (بهشت) می‌باشد و نزد ما نیز زیادی هست) (سوره مبارکه ق، آیه 35) و نیز می‌فرماید: ( عطائی بی پایان) (سوره مبارکه هود، آیه 108) و نیز فرموده است: ( آنان از آن جا خارج نمی‌شوند) (سوره مبارکه حجر، آیه 48) و می‌فرماید: (برای همیشه در آن مکان جاودانه هستند) (سوره مبارکه بیّنه، آیه 8) و نیز فرموده است: (و میوه‌های فراوان، همیشگی، بدون اینکه کسی از خوردن آن‌ها مانع شود). (سوره مبارکه واقعه، آیه 33) سلیمان جوابی نداد. سپس امام رضا علیه السّلام فرمودند: ای سلیمان! بگو آیا اراده فعل است یا غیر فعل؟ گفت: بله فعل است. امام علیه السّلام فرمودند: پس پدید آمده است زیرا افعال محدث (پدید آمده) هستند. سلیمان گفت: فعل نیست. حضرت علیه السّلام فرمودند: پس چیز دیگری از ازل با خدا بوده است. سلیمان گفت: اراده همان انشاء و ایجاد است. حضرت فرمودند: ای سلیمان! این سخن، همان چیزی است که بر ضرار (ضرار بن عمر والقاضی که فردی معتزلی بوده است) و یارانش ایراد گرفته اید که می‌گویند: هر چه خداوند در آسمان و زمین، یا دریا و خشکی خلق کرده، از جمله سگ و خوک و میمون و انسان و چهارپا و غیره، اراده خدا هستند و اراده خدا زنده می‌شود و می‌میرد، راه می‌رود و می‌خورد، می‌آشامد، ازدواج می‌کند، تولید مثل می‌کند، ظلم می‌کند، کارهای زشت انجام می‌دهد، کافر می‌شود و مشرک می‌شود، و ما از این چیزها پاک هستیم و با آن‌ها دشمن می‌باشیم و این حدّ آن است. سلیمان گفت: «اراده» مثل سمع و بصر و علم است. امام رضا علیه السّلام فرمودند: دوباره به حرف اوّل خود بازگشتی! بگو بدانم آیا سمع و بصر و علم، مصنوع اند؟ سلیمان گفت: نه. امام رضا علیه السّلام فرمودند: پس چطور اراده را نفی می‌کنید و یک بار می‌گویید: اراده نکرده است و بار دیگر می‌گویید: اراده کرده است؟ و اراده مفعول خداوند نیست؟ سلیمان گفت: این مثل این است که بگوییم: گاهی می‌داند و گاهی نمی‌داند. امام رضا علیه السّلام فرمودند: این دو یکسان نیستند، زیرا نفی معلوم، نفی علم نیست و نفی مراد، نفی اراده نمی‌باشد، زیرا اگر چیزی اراده نشود پس اراده ای نمی‌باشد، ولی گاه علم وجود دارد و اگر معلوم نباشد، مثل بینایی چه بسا انسان بینا است ولی شی دیدنی وجود ندارد و علم وجود دارد ولی معلوم وجود ندارد. سلیمان گفت: درست است، اراده مصنوع است. حضرت فرمودند: پس محدث (پدید آمده) است و مانند سمع و بصر نیست، زیرا سمع و بصر مصنوع نیستند و این مصنوع است. سلیمان گفت: اراده صفتی از صفات خداوند است که همیشگی است. امام فرمودند: پس انسان هم باید همیشگی باشد چون صفت او همیشگی است. سلیمان گفت: نه، زیرا او آن صفت را نساخته است. امام رضا علیه السّلام فرمود: ای خراسانی! بسیار اشتباه می‌کنی! آیا با اراده و گفته او، اشیاء ایجاد نمی‌شود؟ سلیمان گفت: نه. حضرت فرمود: پس اگر با اراده و مشیّت و دستور خدا نیست و اشیاء را خلق نمی‌کند، پس این موجودات چگونه ایجاد شده اند؟ خداوند برتر از این است. سلیمان جوابی نداد. امام رضا علیه السّلام فرمودند: در مورد فرموده خداوند عزّوجلّ: (هرگاه اراده کنیم که شهر و سرزمینی را نابود سازیم به متجاوزینِ آن دیار دستور می‌دهیم که در آنجا به فسق و فجور بپردازند) (سوره مبارکه اسراء، آیه 16) چه می‌گویی؟ آیا منظور از اراده کردن خداوند در این آیه، این است که خداوند اراده را ایجاد می‌کند؟ گفت: بله. حضرت علیه السّلام فرمودند: پس اگر اراده را ایجاد می‌کند، این گفته تو که می‌گویی: «اراده همان خداست و یا جزئی از اوست»، باطل خواهد بود، زیرا خدا، خود را ایجاد نمی‌کند، و از حالت فعلی خود تغییر نمی‌کند، خداوند والاتر از این است. سلیمان گفت: منظور خداوند این نیست که اراده ای ایجاد می‌کند. حضرت علیه السّلام فرمودند: پس منظورش چیست؟ گفت: منظورش این است که کاری انجام می‌دهد. امام رضا علیه السّلام فرمودند: وای بر تو! چقدر این مطلب را تکرار می‌کنی؟ من که گفتم اراده محدث است، زیرا فعل هر چیز، ایجاد کننده است. سلیمان گفت: پس این معنی ندارد. امام رضا علیه السّلام فرمودند: پس به نظر شما، خدا خود را وصف کرده با اراده ای را که معنی ندارد. پس اگر اراده نه معنای ازلی داشته باشد و نه معنای حادث، این که می‌گویید: « اراده خداوند ازلی بوده است» باطل خواهد بود. سلیمان گفت: منظورم این است که اراده، یکی از افعال ازلی خداوند است. حضرت علیه السّلام فرمودند: آیا نمی‌دانی هر چه ازلی نباشد، در عین حال مصنوع و پدید آمده و قدیم هم نیست؟ سلیمان جوابی نداد. سپس امام رضا علیه السّلام فرمودند: عیبی ندارد، سؤالت را تمام کن. سلیمان گفت: آیا اراده صفتی از صفات خداست؟ حضرت علیه السّلام فرمودند: چقدر این مطلب را برای من تکرار می‌کنی؟ صفتش محدث است یا ازلی؟ سلیمان گفت: محدث است. امام رضا علیه السّلام فرمود: الله اکبر! پس اراده محدث است، اگر چه از صفات همیشگی خداوند باشد؟! پس خداوند چیزی اراده نکرده است. امام رضا علیه السّلام فرمودند: چیزی که ازلی نباشد مفعول و مصنوع نخواهد بود. سلیمان گفت: اشیاء اراده نیستند، و خداوند چیزی اراده نکرده است. امام رضا علیه السّلام فرمودند: ای سلیمان! وسوسه می‌کنی، آیا چیزی را که آفرینش و ساخت آن را اراده نکرده، آفریده است؟ این حالت، در مورد کسی است که نمی‌داند چه می‌کند، خداوند از این برتر است. سلیمان گفت: سرورم! من که عرض کردم اراده مانند سمع و بصر و علم است. مأمون گفت: وای بر تو ای سلیمان! چقدر این حرف غلط را تکرار می‌کنی؟! این سخن را قطع کن و به سراغ مطلب دیگری برو چون در این سخت تو تقوایی نیست. امام رضا فرمودند: ای امیرالمؤمنین! او را رها کن، صحبتش را قطع نکن، چون آن را حجت در حرف خود می‌داند، ای سلیمان به صحبت خود ادامه بده. سلیمان گفت: عرض کردم که اراده مثل سمع و بصر و علم است. امام رضا علیه السّلام فرمودند: عیبی ندارد، آیا اراده یک معنی دارد یا دارای معنای مختلف است؟ سلیمان گفت: یک معنی دارد. امام رضا علیه السّلام فرمودند: پس آیا معنی همه اراده‌ها یکی است؟ سلیمان گفت: بله. امام رضا علیه السّلام فرمودند: پس اگر معنی همه اراده‌ها یکی باشد، باید اراده قیام، همان اراده قعود باشد، و اراده زندگی نیز همان اراده مرگ است، اگر اراده خداوند یک چیز باشد، مرادهای خدا بر دیگری تقدّم ندارد و هیچ یک با دیگری اختلاف ندارد، و همه یک چیز می‌باشد. سلیمان گفت: معنی آن‌ها با هم تفاوت دارند. حضرت علیه السّلام فرمودند: آیا مرید همان اراده است یا چیز دیگری است؟ سلیمان گفت: بله، آن همان اراده است. امام رضا علیه السّلام فرمودند: به نظر شما، مرید باید مختلف باشد، چون همان اراده است. سلیمان گفت: سرورم! اراده همان مرید نیست. حضرت فرمودند: پس اراده حادث است وگرنه باید چیز دیگری همراه خداوند باشد؛ این مطلب را خوب بفهم، و سؤال دیگرت را بپرس. سلیمان گفت: اسمی از اسماء خداوند است. امام رضا علیه السّلام فرمودند: آیا خودش این نام را برای خودش انتخاب کرده است؟ سلیمان گفت: نه، او چنین نامی بر خود نگذاشته است. امام رضا علیه السّلام فرمودند: پس تو حق نداری نامی بر او بگذاری که او خود را با این نام نخوانده است. سلیمان گفت: ولی او خودش را مرید وصف کرده است. امام رضا علیه السّلام فرمود: معنای مرید این نیست که او اراده است، و یا اینکه اراده نامی از نامهای اوست. سلیمان گفت: چون اراده‌اش علم اوست. امام رضا علیه السّلام فرمودند: ای نادان! اگر خداوند به چیزی آگاه است آیا معنایش این است که آن را اراده کرده است؟ سلیمان گفت: البتّه. حضرت فرمودند: از کجا این سخن را می‌گویی؟ و چه دلیلی داری که اراده خدا همان علم اوست؟ در حالی که گاهی خدا چیزی را می‌داند ولی هرگز آن را اراده نمی‌کند، از جمله آیه شریفه: (اگر بخواهیم، آنچه را که بر تو وحی نموده ایم خواهیم برد). (سوره مبارکه اسراء، آیه 86) خداوند می‌داند چگونه آن را ببرد، ولی هرگز این کار را نخواهد کرد. سلیمان گفت: زیرا خدا را کار فارغ شده و وبر آن چیزی اضافه نمی‌کند. امام رضا علیه السّلام فرمودند: این سخن یهود است، پس چطور خداوند می‌فرماید: (مرا بخوانید تا خواسته‌های شما را اجابت کنم). (سوره مبارکه مؤمن، آیه 60) سلیمان گفت: منظورش این است که او توانایی انجام این کار را دارد. حضرت فرمودند: آیا وعده ای می‌دهد که به آن وفا نخواهد کرد؟! پس چطور فرموده است: ( هر چه بخواهد بر خلقت اضافه می‌کند) (سوره مبارکه فاطر، آیه 1) و فرموده است: (خداوند هر چه بخواهد محو می‌کند و هر چه بخواهد ثابت می‌کند، و‌ام الکتاب نزد اوست) ؟! (سوره مبارکه رعد، آیه 39) و حالا از کارها فارغ شده است؟! سلیمان جوابی نداد. امام رضا علیه السّلام فرمود: آیا خداوند می‌داند که انسانی موجود خواهد شد در حالی که اراده نکرده انسانی خلق کند؟ و آیا خداوند می‌داند که انسانی امروز می‌میرد و اراده نکرده امروز بمیرد؟ سلیمان گفت: بله. امام رضا علیه السّلام فرمود: پس می‌داند هر چه را که اراده کرده است، موجود خواهد شد، یا این که می‌داند هر چه را که اراده نکرده موجود خواهد شد؟ سلیمان گفت: می‌داند که هر دو موجود خواهند شد. امام رضا علیه السّلام فرمودند: پس می‌داند که یک انسان در آن واحد هم زنده است هم مرده، هم ایستاده است هم نشسته، هم نابینا است و هم بینا، و این محال است. سلیمان گفت: قربانت گردم، او می‌داند که یکی از آن دو بدون دیگری موجود خواهد شد. حضرت علیه السّلام فرمودند: عیبی ندارد، کدام یک موجود می‌شوند، آنچه را اراده کرده یا آنچه را اراده نکرده است؟! سلیمان گفت: آنچه را اراده کرده است، موجود می‌شود. امام رضا علیه السّلام خندید و مأمون وعلمای حاضر در مجلس خندیدند. امام رضا علیه السّلام فرمود: اشتباه گرفتی و سخنت را رها کردی که گفته بودی: «او می‌داند که انسانی امروز خواهد مرد در حالی که او اراده نکرده است که امروز بمیرد و مخلوقاتی را خلق می‌کند در حالی که نمی‌خواهد آنان را خلق کند» و وقتی به نظر شما آگاهی به آن چه که اراده نکرده جایز نیست، در نتیجه آن چه را اراده کرده می‌داند. سلیمان گفت: حرف من این است که: اراده، خدا و غیر خدا نیست. حضرت علیه السّلام فرمودند: ای نادان! وقتی می‌گویی: خدا نیست در واقع می‌گویی که غیر، خداست، و وقتی می‌گویی: اراده، خدا نیست، پس قبول داری که آن خداست. سلیمان گفت: آیا خداوند می‌داند چگونه چیزی را خلق کند؟ حضرت علیه السّلام فرمودند: بله. سلیمان گفت: پس این مطلب ثابت می‌کند آن چیز وجود داشته است. امام رضا علیه السّلام فرمودند: محال است، زیرا کسی بنایی بلد است ولی بنایی نمی‌سازد، یا خیاطی بلد است ولی خیاطی نمی‌کند، یا ساختن چیزی را بلد است ولی هرگز آن را نمی‌سازد. سپس حضرت فرمودند: ای سلیمان! آیا خدا می‌داند که واحد است و چیزی همراهش نیست؟ گفت: بله. حضرت رضا علیه السّلام فرمودند: آیا این مطلب، چیزی را همراه خدا ثابت می‌کند؟ سلیمان گفت: نمی‌داند که واحد است و چیزی با او نیست. حضرت علیه السّلام فرمودند: آیا تو این را می‌دانی؟ گفت: بله. حضرت فرمودند: پس ای سلیمان! تو از خداوند داناتری! سلیمان گفت: محال است. حضرت فرمودند: از نظر تو محال است که خداوند واحد باشد و چیزی با او نباشد و سعی و بصیر و حکیم و علیم و قادر باشد؟ گفت: بله. حضرت فرمودند: پس خداوند چگونه خبر داده است که واحد، زنده، شنونده و بینا، حکیم، توانا، دانا و آگاه است در حالی که خودش این مطالب را نمی‌داند؟ این سخن تو، حرفت را رد می‌کند آن را تکذیب می‌کند، خداوند از این سخن والاتر است. سپس امام رضا علیه السّلام به او فرمود: پس چگونه می‌خواهد چیزی را که ساختن آن را نمی‌داند و آن را نمی‌شناسد، بسازد؟ سازنده ای که قبل از ساختن یک چیز، نمی‌داند چگونه باید آن را بسازد، سرگردان است، و خداوند از این مسأله پاک است و والاتر است. سلیمان گفت: اراده همان قدرت است. امام رضا علیه السّلام فرمود: خداوند عزّوجلّ بر آن چه اراده نکند هم قادر است، و این مطلب قطعی است، چون خداوند بلند مرتبه فرموده: (اگر بخواهیم، آنچه را به تو وحی کرده ایم، می‌بریم) (سوره مبارکه اسراء، آیه 86) و اگر اراده همان قدرت باشد، خداوند اراده کرده بود که آن را ببرد، چون توانایی انجام این کار را دارد. سلیمان پاسخی نداد. در این هنگام مأمون گفت: ای سلیمان! او عالمترین فرد هاشمی است. سپس حاضرین مجلس را ترک کردند. مؤلّف این کتاب می‌گوید: مأمون به خاطر حرصی که به حضرت رضا علیه السّلام داشت، علمای مذاهب مختلف که از صراط مستقیم بیرون بودند، و آن افرادی که می‌شناخت و یا شنیده بود از هر کجای عالم دعوت می‌کرد با آن حضرت مناظره کنند تا او را محکوم کنند و بر او پیروز شوند تا آتش حسد در وجود او خاموش شود و بتواند منزلت علمی او را از بین ببرد، ولی هیچ کس از علمای آن مذاهب با آن جناب مناظره نکردند بلکه اعتراف کردند که (امام علیه السّلام) فضیلت و علم زیادی دارند و دلائل آن حضرت او را مجاب کرد، زیرا خداوند نمی‌خواست که کسی برتر از او باشد، و نور خدا را تمام می‌کند و حجّت خود را یاری می‌دهد و این چنین خداوند در کتابش وعده داده و فرموده است: (ما فرستادگان خود و کسانی که در دنیا ایمان آورده اند یاری می‌کنیم) (سوره مبارکه مؤمن، آیه 51) منظور از « کسانی که ایمان آورده اند» ائمه علیهم السّلام و پیروان با معرفت آنان و کسانی که از ایشان علیه مخالفان خود تا وقتی در این جهان هستند، حجّت می‌گیرند؛ و با آنان در عالم دیگر این چنین رفتار می‌کند، و خداوند عزّوجلّ هرگز خلف وعده نخواهد کرد.

  • محمد حسین

دوش که غم پرده ما می‌درید // خار غم اندر دل ما می‌خلید
در بَرِ استاد خرد پیشه‌ام // طرح نمودم غم و اندیشه‌ام
کاو به کف آیینه تدبیر داشت //  بخت جوان و خرد پیر داشت
پیر خرد پیشه و نورانی‌ام  // برد ز دل زنگ پریشانی‌ام
گفت که «در زندگی ‌آزاد باش! //  هان! گذران است جهان شاد باش!
رو به خودت نسبت هستی مده! // دل به چنین مستی و پستی مده!
زانچه نداری ز چه افسرده‌ای //  وز غم و اندوه دل آزرده‌ای؟!
گر ببرد ور بدهد دست دوست // ور بِبَرد ور بنهد مُلک اوست
ور بِکِشی یا بکُشی دیو غم //  کج نشود دست قضا را قلم
آنچه خدا خواست همان می‌شود // وانچه دلت خواست نه آن می‌شود

علامه سید محمد حسین طباطبایی

  • محمد حسین